_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ذکر مصیبت

چشمانش برق میزند. دستش انگار با موسیقی لطیفی همراه باشد، میلغزد و پیش میرود.

دلش اما سیاهپوش. دلش عزادار حس لحظه هایی ست که هیچ کس اعتنایش نکرد. لحظه هایی که دلش گریست،لبش خندید...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خستس ٩

یه حال خسته ایه. ممکنه برسه بهتون و بگه دلش درد میکنه یا کمرش گرفته یا پاش درد میکنه. در لحظه دروغ نمیگه ها ولى خوشم میدونه که مشکل اصلى اینا نیست. داستان یه اعصاب خرابه... با خودش عهد میکنه یه روز تمام بخوابه. تو حال خودش باشه. به خودش میگه تلافى تموم اون شب زنده دارى هاى الکى، بخواب که تو دنیا هیچ خبرى نیس... 

[ شاید که حال و کار دگرسان کنم]

نه بابا کشکه همه این حرفا...زر مفته بخواب...

خوابشم میاد خستس. خسته سال ها. خسته ى تموم پاییز. خسته دو ساعت تموم مجلس ختم. خسته تموم حرفایى که نشنید. خسته تموم مشقاى شب. خستس. خسته از این که وصف کنه چقد خستس.

چشماشو میبنده قیافه آرمان میاد جلو چشاش یه جورى نگاش میکنه که انگار داره خستگیاشو  درد میکشه... 

چشم بسته با دستش دنبال عینک میگرده. به زحمت چشماشو وا میکنه از پشت عینک کور کورانه تو مبایلش میگرده، آرمانو پیدا میکنه تکست میده: "خستم...!"

میخوابه. 

خودشم خودشو نمیفهمه دیگران بفهمن؟ 


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

معلوم خودمم نیست که اینجا نوشتن نشونه بزدلیه یا شجاعت. یه سرى حرفارو باید زد بالاخره...

با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه؛ با مخلصتیم و چش مایى هیچ نالوطى اى لوطى نشد هیچ بى مرامى هم... 

چه خیال واهى اى که تاج سرى  و خاک پاتم مردونگى بیاره واسمون... ولى هممون گفتیم و بالیدیم به حسى که بعدش داشتیم و پیش رفتیم... اما داستان همون بادکنکى شد که بادش کنن و یهو ولش کنن، بادش خالى بشه و صد دور و صد دور بزنه دور خودش و آخرم حقیر و بدبخت بیفته جلو پات...

این اداها رفاقت نیاورد؛ فقط عینهو لباس بید خورده ى ته چمدون قدیمى که بکشنش بیرون، نه قد و قواره ما بود و نه مقبول دور و وریا...

جالب اونایى بودن که ظاهرو یه جورى درآوردن که آره رفیق، حواسم بت هست، برو که من پشتتم؛ بودن ولى با خنجر... واسه همینه که دیوار باس باشه واسه تکیه... خنجر از رفیق خوردن درد داره...

تو آینه برگشت گفت آخه جوجه تو رو چه به این حرفا... پر بیراه نمى گفت...!

برگشتم بش گفتم: بیا که دلم بدجورى از این نارفیقى ها پره...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

اگه یکی رو دیدین که میخواست با ۲۰ سال سنو یه متر و اندی قد تو این هوای بارونی بره زیر پتو قایم بشه و فک کنه هیشکی نمیتونه پیداش کنه، لازم نیست جدی بگیرینش ولی خدا ما بینی (!) هم بهش نخندین. این دوستمون دیگه چیزی واسه از دست دادان نداره...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ماهى ٨

احمد از ماهى متنفر بود. اما مگه میشه تو جمعى اینو بگه و کسى نگه: اَوْ... تو که بابات شمالیه، چطورى کله ماهى خور نیستى؟
کله ماهى فحش نیست که اتفاقاً جزو ناز نامه هاست. البته واسه احمد از این نازنامه داشتنا گذشته مگه این که دست و پاشو اره کنه. اینم بگم که تیکه کلام مادرا واسه بچه هاشون از این قانون مستثناس؛ مامانش هنوزم بچه ٣٨ سالشو "عنترچربى جون" صدا میکنه...
[ نخندین چون همتون همچین اسمایى دارین]
ولى آره داستان اینه که احمد از ماهى متنفر بود. اصلاً درواقع از شمال متنفر بود و بعد از اون هرچى که به شمال ربط داشت حالشو بهم میزد.
از چهار ساعت مداوم تو ماشین نشستن و تو هراز پیچ پیچ خوردن.از توالتاى بین راه. از دل به هم خوردگى (!) یا حتى از فیروزکوه صاف و ساده که تهش حتماً یه وعده غذایى تو نمرود با خودش داشت و اینکه هربار که به نیمه راه فیروزکوه میرسیدن میبایست برگردن و پل ورسک رو نگاه کنن و تحسینش کنن. از "جمعه" گوش دادن تو جاده متنفر بود؛ از رطوبت. از شورى دریا. از این که پاهاش شنى بشه و هرچى تقلا کنه شنا از رو پاش پاک نشن...
و به عنوان لگد آخر، از ماهى متنفر بود و هربار این داستانو واسه خودش مرور میکرد یادش میومد از خیلى چیزاى دیگه هم متنفره که مثه ماهى نیست که بشه گفت. اگه به زبون بیارتشون قبحش میشکنه. 
بعد با خودش میگفت همین بس که دور و وریام بدونن از ماهى متنفرم و راجع به کله ماهى بحث کنیم...  

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قهرمان ٧

احمد یه سرى قهرمان تو زندگیش داشت. ازنویسنده و کارگردان و هنرپیشه بگیر تا پلیس و همکار و... از هر طیفى یه قرمان داشت. مثلاً آرمان که مهمترین قهرمانش بود،حسین آقا بقالى دم خونه مامان باباش که اونم قهرمان بزرگى بود از نظرش! و خیلى آدماى دیگه که گفتنش فقط خنده مسخره بقیه رو دنبال خودش داشت. اما احمد تو انتخاب قهرماناش جدى بود اصلاً هم واسش مهم نبود بقیه چه فکرى میکنن. عیب داستان ولى اونجایى بود که قهرماناى احمد با زندگى بقیه آدما که دور و ورش بودن تلاقى پیدا میکرد. مثلاً درست همون ساعت که سریال ترکیه اى نشون میداد و مهناز به اجبار و خیلى پیگیر نگاه میکرد که از نقدهاى فک و فامیل تو گروه تلگرام "بهترین خل و چلاى دنیا" جا نمونه، یه کانال دیگه قرار بود یه فیلم از استیو مک کوئین نشون بده که از قضا قهرمان زندگى احمد بود. نه تنها زمین و آسمون به هم میرسید، که احمد خطبه اى از پیش تهیه شده داشت در باب اهمیت این هنرپیشه و یه تاریخچه بلندبالا از کارهاشو خلاصه که جون همه رو به لب میرسوند تا به همه ثابت کنه که حرف حق میزنه و مسلماً چون حرفش سند نبود بقیه _که الان فقط منظور مهنازه_با بى تفاوت ترین حالت ممکن فقط نگاش میکردند و اونم انگار بخواد کلشو  بکوبونه به دیوار که "دِ لامصب بفهم که چقد این آدم مهمیه" فقط یه داد تو دلش میکشید و یه لبخند عصبیو بعد سریع غیبش میزد...
احمد آدم خوبى بود اما با قهرماناى زندگیش، با عشقش و فانتزیاش نباید شوخى میشد. نباید دست کمشون میگرف کسى...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد عاشق بارون بود. 

-مهناز؟

فعلا داستان ما احمده مهناز خره کیه اینجا…؟!

احمد عاشق بارون بود. این عادته آرزو کردن زیر بارونو از بچگی داشت. نه سعی کرد ترکش کنه نه حتی میتونست…!همیشه با خودش فک میکرد اولین قطره که بهش خورد آرزو کنه و حتم داشت جواب میده کارش ولی داستان این بود که اولین قطره که بهش می خورد به اندازه ۵ ثانیه همه چی یادش میرفت. اونوقت وقتی کلی خیس شد بدون هیچ ملاحظه ای بدترین فحش ممکن رو به خودش میداد. 

دقیقا همین اتفاق تو داستان هر شمالی که میرفت هم بود. تو تمام جاده پیچ پیچی هراز به این فک می کرد که تا پاش رسید به سرزمین لعنتی پدری (!)، چارتا نفس عمیق تو هوای تمیزش بکشه و  نتیجش  فقط فحش هایی بود که تو راه برگشت به خودش میداد از ندونم کاری و فراموشیش از قولی که به خودش داده بود.

ولی می دونین احمد مرد خوبی بود حتی با تمام این گیج بودنو بددهن بودنش، احمد مرد خوبی بود.

پ.ن: عمری بود این که چرا احمد شمال رو سرزمین لعنتی پدری میدونست بازگو می شه.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمدرضا

احمد یا همون احمدرضا، مرد خوبى بود؛
اسم واقعیش احمدرضا بود ولى همه احمد صداش میکردن از گشادى بود و آب هندونه یا این که مثلاً آواى احمد خالى جالب تر بود یا هر دلیل چرت دیگه اى، خلاصه که از بقال سر کوچه تا بابابزرگ خدابیامرزش که این اسمو واسش انتخاب کرده بود، [ تا زمان حیاتش] احمد صداش میکردن. فقط مهناز بود که تا قبل ازدواجشون احمدرضا صداش میکرد و حالام وسط دعواها اونجاهایى که میخواست سربه تن شوهرش نباشه، با یه تنفرى کل اسمشو با تشدید ادا میکرد.
-خوشحال بود از این داستان؟
خیلى براش فرقى نداشت فقط میدونست که کلاً از اسمش خوشش نمیاد. حالا دیگه مهم نبود کلشو ادا کنن یا نصفشو!
-چرا دوست نداشت؟
هیچوقت نگفت چرا ولى واسه جواب این سوال میگفت هیشکى از اسمش راضى نیست.
آره. خلاصه که احمد مرد خوبى بود؛بى شیله پیله؛ اما مگه خوب بودن خشک و خالى هم خوبه؟ 
یه موقع هایى میشد با خودش فک میکرد که اصلا باید بد باشه. این که همیشه واسه اره و اوره و شمسى کوره حاضر بود انقد بد نبود که بعد هر بار، لعن و نفرین کنه خودشو که مرد حسابى یکم به خودت فک کن.
خلاصه که خیلى جاها ناراضى بود اما ته ته ته تمام ماجراها، یه جورایى از خودش راضى بود حالا غرور بى جا بود یا حقیقت الله اعلم...
[ اگه از غروره، میدونین که احمد عیب و ایراد زیاد داره.]
کل داستان اینه که احمدم مثه تمام اون آدماى خوبیه که روزاى بد و رازاى مرخرف و ماجراهاى ناخوشایندى واسه گفتن دارن ولى شاید چون خوبن، خیلى درموردش حرف نمیزنن...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰
این که جمعه بود و دلش بدجور هواى جمعه هاى خونه مامان بزرگو کرده بود یا این که هنوز حواسش پى آرمان بود و فرنگ رفتنش یا مثلاً که چى...؟!!
خلاصه که نیم ساعتى میشد که نشسته بود و زل زده بود به دیوار تو فکر این که چقد دلش میخواست تو ٦٠ سال پیش زندگى کنه؛ که یهو چقد دلش میخواد مثه اونا حرف بزنه. دور و ورش رو یه نگاهى انداخت: که مثلاً به کمد بگه گنجه. بعد قیافه مامان برزگ اومد جلو چشمش که به باترى میگفت قوه، به ریاضى میگفت حساب.
بعد دید ٦٠ سال پیش رو فقط واسه کلمه هاش نمى خواد؛ با اینکه کلمه هاش خیلى جذبش میکنه.
دید که چقد دلش کرسى میخواد. چقد دلش هندونه خنک تو حوضو میخواد. یا حتى چقد دلش اتوى ذغالى میخواد و اینکه خیلى دلش میخواد این اصطلاحو بشنوه که: آقا پاچه هاى شلوارت خربزه قاچ میکنه. [از بس که خوب اتو شده.]
دلش یهو خواست میتونست از در اتاق که میاد بیرون، پله هاى زیرزمینو بگیره بره پایین، اون پشت مشتا، ظرفاى ترشى رو پیدا کنه و ناخونک بزنه.
حتى بیشتر از نیم ساعت شد که نشسته بود و خیره بود به دیوار، ولى هیچ حرکتى نکرد واسه این که هیچ سرنخى نباشه که داره به چى فک میکنه چون مهناز  بارها و بارها تو همچین وضعى گفته بود:"خب که چى؟" و بقیه هم فقط میخندیدن و میگفتن زده به سرت.
فقط آرمان بود که پا به پاش میومد!
مطمئن بود اگه آرمان بود میگفت:"آخ که چقد دلم میخواست تو این پاکتا هستن با کاغذ کاهى درسشون میکنن، [احمد میخندید و سرشو تکون میداد که میدونه منظورش چیه.] نخودچى کیشمیش میخوردیم.
احمد میخندید میگفت حالا مجبورنیستى زورکى همراهیم کنى.
آرمانم لب و لوچشو کج و کوله میکرد، پشت بندش میزد پشت احمد و میگفت:" میفهممت پسر!"
  • Ba har