یه حال خسته ایه. ممکنه برسه بهتون و بگه دلش درد میکنه یا کمرش گرفته یا پاش درد میکنه. در لحظه دروغ نمیگه ها ولى خوشم میدونه که مشکل اصلى اینا نیست. داستان یه اعصاب خرابه... با خودش عهد میکنه یه روز تمام بخوابه. تو حال خودش باشه. به خودش میگه تلافى تموم اون شب زنده دارى هاى الکى، بخواب که تو دنیا هیچ خبرى نیس...
[ شاید که حال و کار دگرسان کنم]
نه بابا کشکه همه این حرفا...زر مفته بخواب...
خوابشم میاد خستس. خسته سال ها. خسته ى تموم پاییز. خسته دو ساعت تموم مجلس ختم. خسته تموم حرفایى که نشنید. خسته تموم مشقاى شب. خستس. خسته از این که وصف کنه چقد خستس.
چشماشو میبنده قیافه آرمان میاد جلو چشاش یه جورى نگاش میکنه که انگار داره خستگیاشو درد میکشه...
چشم بسته با دستش دنبال عینک میگرده. به زحمت چشماشو وا میکنه از پشت عینک کور کورانه تو مبایلش میگرده، آرمانو پیدا میکنه تکست میده: "خستم...!"
میخوابه.
خودشم خودشو نمیفهمه دیگران بفهمن؟
- ۹۴/۰۸/۲۵
بسیار زیبا و عالی👋