دیروز تو گرم ترین حالت ظهر در نهایت ناامیدى گفتم:"چى میشد بارون میزد؟ چى میشد هوا یکم بهارى تر میبود؟"
و دیدید که چه طوفانى به پا شد...
از همین حالا بگم، کاش ٢٣ خرداد بازم باد و طوفان شه... کاش بهار تو نفساى آخرش یه دم خنک مهمون کنه هممونو... :))
دیروز تو گرم ترین حالت ظهر در نهایت ناامیدى گفتم:"چى میشد بارون میزد؟ چى میشد هوا یکم بهارى تر میبود؟"
و دیدید که چه طوفانى به پا شد...
از همین حالا بگم، کاش ٢٣ خرداد بازم باد و طوفان شه... کاش بهار تو نفساى آخرش یه دم خنک مهمون کنه هممونو... :))
دست بقچه را ببندید
ماهم با آن ها هستیم...!
تو ٢٠ سالگى همه شاعرن...
احمد از یه دل درد شدید وسط یه حال خیلى خوب از ثبات زندگیش رنج میبره...
ثبات از اوجا که مهناز نشسته تو بغلش و احمد داره با موهاى بلندش بازى میکنه و به تموم مفهوم هاى آرامش بخش زندگیش فک مى کنه... حتى براى ١٥ ثانیه هم به کره اطلس طلایى (!)
احمد که کوچیک بود، ٦ یا ٧ ساله، تمام شب ها دلهره داشت انقدر که نمى تونست بخوابه، منشاش یه فیلم سینمایى بود که الان اینجا اهمیت نداره چى بود و کى توش بازى میکرد...
یادشه شبا که نمى تونست بخوابه، مامانش بهش میگفت:" چشماتو ببند و به بهترین و خوش حال کننده ترین چیزها فک کن."
اولین بار که همچین کارى رو امتحان کرد، تصویر یه صف طولانى از مردم رو دید که وایسادن تا کره اطلس طلایى بخرن و انگار کل تصویرى که میدید از دید فیلمبردار یه تبلیغ بازرگانى بود که بعد دوربین از روى مردم میرفت بالا و کوچه رو از بالا نشون میداد و بعد کلى بادکنک رنگى که داره میره بالا و بالاتر تا گم شه تو آسمون...
احمد بلافاصله بعد این تصویر خوابش برد و دیگه کار هر شبش بعد از شروع دلهرش همین تجسم این تصویر بود...
احمد داره تو سکوت با موهاى مهناز که عین گربه تو بغلش مچاله شده و خرکیف، بازى میکنه و لبخند میزنه...
کره اطلس طلایى واسه احمد مفهوم کمى نیس؛ براش معنى خوش بختى میده...
خستم از کلام قصار و راویانی
که قصد میکنند در شفای حال من
بسی خوووبه….
انگارى من خیلى عوضیم تو این جمع...
نه تنها نمى فهمم چى میگن (انگار که چینى حرف میزنن) که سعیم هم ناکامه... اصلاً شاید حتى عیب اینجاس که درس سعى نمى کنم...
ولى بسه دیگه... حقیقتاً این حجم از ناز و ادا کافیه...
کاش چند کلوم حرف حساب پر شال یکى باشه بیاد یکى دوساعت باهام اختلاط کنه...
پاتو که محکم وایسونى، نصف که نه، از نصف بیشتر کار تمومه...
خیلى وقیح تر باید بود....!!!!
اگه در جواب این حرفم نگین که برو خدا رو شکر کن پدر مادرت زندن و تنت سلامته و حرفایى از این دست، میخوام بگم واقعاً دلم براى خودم و تمام دختراى هم سن و سال خودم تو این شهر میسوزه که نمى تونیم رها کردن موهامون تو باد رو تجربه کنیم...