احمد از یه دل درد شدید وسط یه حال خیلى خوب از ثبات زندگیش رنج میبره...
ثبات از اوجا که مهناز نشسته تو بغلش و احمد داره با موهاى بلندش بازى میکنه و به تموم مفهوم هاى آرامش بخش زندگیش فک مى کنه... حتى براى ١٥ ثانیه هم به کره اطلس طلایى (!)
احمد که کوچیک بود، ٦ یا ٧ ساله، تمام شب ها دلهره داشت انقدر که نمى تونست بخوابه، منشاش یه فیلم سینمایى بود که الان اینجا اهمیت نداره چى بود و کى توش بازى میکرد...
یادشه شبا که نمى تونست بخوابه، مامانش بهش میگفت:" چشماتو ببند و به بهترین و خوش حال کننده ترین چیزها فک کن."
اولین بار که همچین کارى رو امتحان کرد، تصویر یه صف طولانى از مردم رو دید که وایسادن تا کره اطلس طلایى بخرن و انگار کل تصویرى که میدید از دید فیلمبردار یه تبلیغ بازرگانى بود که بعد دوربین از روى مردم میرفت بالا و کوچه رو از بالا نشون میداد و بعد کلى بادکنک رنگى که داره میره بالا و بالاتر تا گم شه تو آسمون...
احمد بلافاصله بعد این تصویر خوابش برد و دیگه کار هر شبش بعد از شروع دلهرش همین تجسم این تصویر بود...
احمد داره تو سکوت با موهاى مهناز که عین گربه تو بغلش مچاله شده و خرکیف، بازى میکنه و لبخند میزنه...
کره اطلس طلایى واسه احمد مفهوم کمى نیس؛ براش معنى خوش بختى میده...
- ۹۵/۰۲/۲۳