_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

احمد عزیز

احمد عزیز،

 سلام.

این نامه را من برایت مینویسم! من که تو را خلق کردم در روزهایی که بسیار حرف داشتم برای گفتن و شخصیتی لازم داشتم تا حرف هایم از دهان او بیرون آید. 

البته که این روزها هم بسیار حرف برای گفتن هست اما خیال میکنم راهت کمی از دغدغه های من جدا شده است. 

جالب است نه؟ من خود تو را خلق کردم و حالا تو  داری راهی را طی می کنی که من ترسیمش نکرده ام. این روزها تو به مهناز و بچه دار شدن فکر میکنی و این مسئله نه تنها جالب است، که زیباست؛ یعنی تو آنقدر زنده بوده ای که راه خودت را یافته ای و من شاید در این لحظه در ژرفنای وجودم کمی احساس غرور کنم …

برایت این ها را می نویسم که بگویم : احمد عزیزم که امروز وارد چهارمین دهه ی زندگی ات میشوی، باش! و مدام باش و زندگی را آنگونه که باید برای تو باشد تجربه کن و من تجربیاتت را کلمه میکنم.

احمد عزیزم با آن قد بلند  و موهای فر مشکی ات،درسته که خیلی از من بزرگ تری  و شاید تنها پشیمانی ام همین باشد که چرا اینقدر بزرگ خلقت کردم و از وقتی جوان تر بودی با تو همراه نشدم! اما مهم نیست.

مهم این است که تو را دارم که مثل همبازی های خیالی کودکی ام، در تنهایی هایم می توانم به تو پناه ببرم.

ممنونم که هستی... 

تولدت مبارک!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
دستشو میکنه تو موهاى خیس مهناز که تو آشپزخونه بغل یخچال وایساده داره با میترا تلفنى حرف میزنه.
مهناز سرشو تکیه میده به سینه احمد و احمد موهاشو بو میکنه.
میترا اونور دنیا زندگى میکنه و هرازچندگاهى که زنگ میزنه، با مهناز از همه چى حرف میزنن. الان به اینجا رسیدن که مهناز تعریف میکنه که تو مهمونى هفته قبل مسعود خان بند کرده بوده که پارسا باید زن بگیره و زنش یعنى همون مامان پارسا حرص میخورده که الان وقت این حرفا نیست. مهناز این جمله رو که تموم میکنه تلفون رو میذاره رو بلندگو. حالا میترا داره از اونور داد بیداد میکنه که: بابا، هیچوقت ملاحظه نمى کنه کجا، چى بگه. همیشه توى جمع حرفاى نامربوط میزنه. میترا همین طور میگه و مهناز برمیگرده احمد رو نگاه میکنه و یه لبخندى میزنه که معنیش اینه که "نگفتم بهت؟" احمدم با سر تایید میکنه که "راس گفتى والله." بعد یه لبخند اطمینان بخش تحویل مهناز میده که یعنى مثلاً " تو خوبى و این همه اعتراف هاست."
حالا میترا داره از روزمرگیاش میگه و مهناز با یه ریتم خاص و فاصله هاى معین میگه "آها!"
احمدم مهنازو ول کرده اومده نشسه رو کاناپه داره کتاب میخونه. مهم نیست کتابه چیه! احمد تمام متن رو خط به خط میخونه. کلمه هارو جدا جدا میفهمه اما هیچ ایده اى نداره مفهوم همشون در کنار هم چیه. الان براى بار ٢١امه که داره این صفحه رو میخونه و وضع همینه...
تصمیم میگیره دیگه نخونه فقط به کلمه ها خیره بشه و اون چیزى که تمرکزشو گرفته، تو ذهنش بال و پرش بده...
انگار که فیلم ببینه یکسرى تصویر از جلو چشمش تند تند رد میشه. مهناز، خندیدن هاى بلند مهناز، بیمارستان، بوى پودر، گریه، لبخند مهناز این بار با یه بچه تو بغلش...!
احمد داره به این فک میکنه که دوست داره پدر شدن رو تجربه کنه...!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ما هیچ

ما هیج نمی دانیم، تنها پرسه زنندگانی هستیم که گاهی خوشحالیم، گاه ناراحت.

گهگاهی می خندیم و گاهی گریه می کنیم…

گاهی حتی وانمود می کنیم که بسیار میدانیم…

اما

ما هیچ نمی دانیم

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بى خوابى

اگر تباه شدگى ساعت هاى آتى از روز نبود، بیخوابى هاى شبانه، موهبت الهى بود و لاغیر...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عنوان نداره

سردرگمی وقتی از حد بگذره جز خستگی و ناتوانی چیزی به دنبال نداره.
حالا هزاریم که تو جمع غصه هارو بپوشونم و بخندم چیزی عوض نمیشه...
درد اینه که اونی که باید، هم گوشش رو گرفته هم چشمش رو بسته. 
من میام این جا فریاد میزنم ولی چه فایده...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

این روزها بهترین و خطرناک ترین لحظه هاست. مثل تموم خواب های دوچرخه سواریم که یهو چپ میکردم تو دره و از خواب مپریدم. تو اوج خوش حالی خبرهای بد شنیدن فاجعه ترینه...!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
ولو شده رو تخت وسط حیاط و دورتا دورشو پشه بند گرفته. چشماشو بسته و یه لبخند عمیق رو لبشه… چند ساعت قبل میخواستن یاس های گلدونو بچینن ولی احمد نذاشت. حالا یکی از دلایل لبخندش عطر همین یاس هاست که هرازچند گاهی پخش میشه تو هوا و هجوم میاره به احمد که حالا مثه مومیایی ها خوابیده. درسته گهگاه یه بادی میاد، ولی هوا گرمه. مهناز میره تو خونه پیش مامانجون بخوابه ولی احمد حاضر نیست حال لحظشو با هیچی عوض کنه با این که میدونه فردا که نور خورشید بزنه تو چشمش و از خواب بپره، کل روز رو سردرد میگیره...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حسرت خوردن

حسرت خوردن هیچ فایده اى نداره اینو میدونم.

پس شما بگین وقتى یه خاطره هایى یاد آدم میاد، وقتى دلت میخواد پیش یه سریا باشى که نمى تونى، چه کار باید کرد به جاى حسرت خوردن...؟


  • Ba har