_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قبلنا

اگه قرار باشه به آدماى ٤٠٠ سال دیگه یه پیام بدى چى مینویسى؟

سه سال پیش:

ما یه دور به تمام شکل های ممکن فکر کردیم. به پوچی / به بهترین حالت / با غم / با هیچگرایی.... هرجور فکر کردیم یه مشکلی یه ایرادی توش پیدا شد.

شما اگه قراره ادامه راه ما باشین که هیچی اگه قراره از اول شروع کنین، این راه ها دیگه قدیمی شده !!

امروز: (بدون این که یادم باشه اصلاً متن بالا وجود داره...!)

میگفتم کلى عشق و حال کنین و خوب زندگى کنین



قبلنا باشعورتر بودم. قبلنا خوب به زندگى نگا میکردم...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

Sometimes

Sometimes the lonely days turn into the lonely decades...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

واو معیت

توئو باده منو عادت به مستی

دقیقاً وسط کنسرت همونجا که نه راه پیش دارى نه راه پس:

خواننده داره با تمام وجود یه آهنگ احساسى میخونه و فکر تو تماماً اینه که این عبارتى که خوند دو تا "واو معیت" داره!!!

من چم شده؟ :)))


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حقارت

خوابى دیدم با کلى شخصیت که خیلیاشونو میشناختم که البته هیچ ارتباطى هم باهم نداشتند و هیچى تناسبى...

وقتى در میانه خواب، نیمه هوشیار شدم یادمه که بلند با خودم گفتم: "اینو بنویس؛ داستان محشرى میشه پسر...!"

کلیت ماجرا یادمه ولى اون جزئیاتى که داستانو گیرا میکرد نه.براى همین هیچ ارزشى نداره نوشتنش...

و چقدر احساس حقارت پشت این خط هاییست که نوشتم. 

نمیدونم منتقل شد یا نه...!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خاطرات

کتاب خاطرات سیلویا پلات فکرم رو مشغول کرده که خاطرات روزانه بنویسم یا نه و در نهایت تصمیم گرفتم که بنویسم.

سوال بعدی اینه که این خاطرات آن قدر خصوصیه که دفترچه قفل دار لازم داره یا وبلاگم جای مناسبیه براش؟

هنوز نمیدونم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پارسال

یک سرى حال و هوا ها مخصوص روزهاى خاصى از ساله...

امسال هم دقیقاً همان حال پارسال را دارم. آدم هاى جدید، داستان هاى جدید اما همان دلهره ى قدیمى و خشم بعدش...

چقدر این روزها یاد پارسال میفتم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

سیجل

...پس پاندول ساعت

تو نکن استراحت

برو جلو

نذار این حس شه عادت

چقد و چندبار دیگه این موزیک رو بى وقفه قراره گوش بدم که فقط به این جاش برسه؟

نمیدونم...

  • Ba har
  • ۱
  • ۰

احمد یه مدتى نبود رفته بود سفر. مهناز کلى از این مرقعیت استفاده کرد واسه خوش گذرونى هاى ساده که تو تنهایى آدما دارن. کلى لم داد جلو تلویزیون با فیلم محبوبش پاپ کورن خورد. یه روز رفت خونه مامانش تو تخت مامانش با چهل تیکه محبوبش شب خوابید...

سه من بستنى خورد تنها تنها (!) 

وقتى بعد از سه روز احمد کلید انداخت تو در و تقش اومد، مهناز عین بچه ها پرید جلو در و محکم بغل کرد احمدو.

احمد یه بویى میداد که ترکیب بوى آهن خیس خورده و دود بود. 

شاید بگین بوى خوشایندى نیست ولى در لحظه آرامش بخش ترین بوى ممکن براى مهناز بود. به یاد بچگیاش که شبا که باباش میومد خونه همین بو رو میداد. 

حالا شرایط فرق کرده احمد با باباش، زمین تا آسمون فرق داره. مهناز احمدو متفاوت و عجیب دوست داره ولى این هیچ تغییرى تو حس آرامش این بوى _نامتعارف_ ایجاد نمیکنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دلمه

دلم دلمه میخواد. دلمه برگ مو. اونم نه با دستور تهرونیش... 
نه که هوس دلمه کرده باشم دلم براى قانون مضرب ٧تا خوردنش تنگ شده! :))
کلاً دلم واسه این جور قانونا تنگ شده. انقدر که شاید حتى مجبور شم خودم یکى بسازم...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

چرا؟!

با تمام وجود ناراحتم.

دلم میخواد با تمام بند بند بدنم گریه کنم از وقاحت این مردم...

چرا؟ حقیقتاً چرا؟ چرا به هم احترام نمیذاریم...؟!

  • Ba har