یک حالت تازه ای پیدا شده است: یک نفر شعارهای تکراری را مدام تکرار می کند و بقیه انگار حرف تازه ای شنیده باشند، با شدت و حدت تشویقش می کنند…
گندمان بزنند...
یک حالت تازه ای پیدا شده است: یک نفر شعارهای تکراری را مدام تکرار می کند و بقیه انگار حرف تازه ای شنیده باشند، با شدت و حدت تشویقش می کنند…
گندمان بزنند...
تنها دلیل تمام خودخواهى هاى بى جاى مردم این شهر، سیستم بد حمل و نقل عمومى ست... همین و بس. مطمئن باشید...
دست و بالم یه جور طعنه آمیزى درد مى کنه...
با یه زهرخندى که آره رفیق مردنى اى انگار به زودى زود...
یک موقع هایى فکرهایى مى کنم که بازگو کردنش شاید خنده دار باشد... اما مى گویم!
آمدم برنج خام را بریزم توى ظرف مخصوصش تا توى کابینت بگذارمش، یک دانه برنج چرخ زد و چرخ زد و نرفت توى ظرف. با خودم حتم کردم اگر این دانه برنج خام رو بخورم، تمام برکت این خانه تا همیشه با من است! و جالب آن جاست که شک ندارم که چنین مى شود...
تو خیال کن از غرور بود... با این که نبود!
بس است مدارا
مربا که زیاد بمونه شکرک میزنه. بهتره سریع بخورینش که به اینجا نرسه ولی حالا اگه موند، دیگه کاریه که شده. تنها راهش اینه که دوباره بجوشونیدش. حالا باید بالاسرش وایسین و مراقبت کنین که سر نره، حالا اگه حواستون پرت شد و سر رفت، دیگه کاریه که شده. فقط بدیش اینه که کل خونه یه بویی میگیره که خیال میکنین یه صبحونه اروپایی از ما بهتران در انتظارتون است اما حقیقتا فقط یه مربای سوختس..
بالاخره بعد از عید دیدنی های معهود، احمد به باقلوای عزیز جانش رسید اما اونقدر که فکر می کرد که باید، لذت بخش نبود!
درست مثل تموم انتظارهایی که با چه شوقی کشیده بود که به چیزی برسه و در لحظه وصال (!) تمام ذوقش پوچ شده بود...