یه عادت دیگش اینه که وقتی تو خیابون راه میره آدمایی که از بغلش رد میشن رو بو کنه. بعد یه سری قانون ها و مسابقه هایی هم داره با خودش مثلا با خودش شرط می بنده که این خانومه که الان رد میشه بوی چه عطری میده یا اون آقاهه بوی عدق می ده یا نه. یه سری اصولیم داره کارش ولی خیلی ناقص و تجربین اصلا هم قابل بحث نیستن، یعنی این سرگرمیه فقط مختص خودشه و هیچ آدمی نیست که بتونه واسش توضیح بده روالو بعد اونم بتونه سریع اجراش کنه…
این عادتو از ۱۰ سالگیش داره خیلی هم بهش مفتخره پیش خودش. البته که هرجا و واسه هرکس هم تعریفش نمی کنه. این عادته با اون اعتقاداش ، قانوناش که واسه همه میگه، زمین تا آسمون توفیر داره.
حتی یه موقع هایی فک می کنه این عادتو یه مدلی به ارث برده آخه باباشم یه همچین حالتی داشت البته اون تو ترافیکای شدید که گیر میفتاد، شروع میکرد آدمای ماشینای جهت عکس رو نگاه کردن و ریز شدن تو حرکاتشون
ا
اشتباه نکنین یه وقتا، این عادت فقط واسه خیابون و فضای بازه تو یه جایی مثه مترو اصن جایز نیست، حتی تو مترو خود نفس کشیدن مکروهه.
یه روزایی با خودش فک می کرد کاش زمین دهن وا کنه و ببلعتش. نه به اون معنای کنایی خجالت زدگی که به معنای واقعی کلمه غیب شه. که نباشه. یه روزایی می شد که با خودش فک میکرد باید یه چارچوب های خیلی خیلی واضح و مشخص واسه خودش داشته باشه.
یه چیزی مثه قانون دوران دانشجوییش که هر روز پرچم آمریکا رو که روی زمین جلو در دانشکده بود، دور میزد.
مثه این که هروقت عصبانی بود میخندید. مثه این که ته دیگ لوبیا پلو رو همیشه آخر غذاش می خورد.
احمد یه روزایی دلش واسه قانونای چرت خودش تنگ می شد.
هاهاهاها
ناخودآگاه بلند بلند خنید به این قانون آخرش که یادش افتاده بود:
اگه از کسی بدت میاد یا پشت سرش حرف میزنی، حق نداری اگه چیزی تعارفت کرد بخوری!
یاد تموم کیکایى که نخورده بود افتاد یهو… و اینکه هنوزم همین قانونو داره واسه خودش!
به خودش گفت: « پسر!» بعد یادش افتاد خیلی وقته که دیگه از پسر بودن دراومده… گفت:«مرد، یادت باشه تا ۴۱ سالگیت یه قانون محشر واسه زندگیت پیدا کنی. یه چیزی فلسفه طور واسه زندگیت. از اونایی که بعدا واسه بچت بگی و بعدش واسه نوه ات. از اون حالتا که بچت غر بزنه بگه بابا، کشتی مارو با قانونت!