_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فتح نامه کلات

در جهان زهری است به نام پوزخند...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

راه حل ٢٩

ترس هاش بیخوده. آرمان هرچقدر هم که نباشه، هرچقدر هم که دور زندگی کنه، هیچ مهم نیست. تصویرهای احمد همه واقعین. آرمان همیشه همون میمونه بی هیچ کم و کاستی. 

اینو نگاه های تحسین برانگیز احمد میگه. اینو خنده های آرمان وقتی باهمن میگه. اینو شوق نویسنده از این که ترساش الکی بوده و قرار نیست آرمان تو زندگى احمد کمرنگ شه میگه…

اینو تمام فضای این عصر، همین آخرای تابستون که شاید غمگین باشه میگه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

سالگرد اردواج ۲۸


این که اصولا مهمه یا نه، هرجور دوست دارین فک کنین. 

این جا اما احمد محور عالمه. هیچ وقت واسش مهم نبوده، این یعنی مهنازو روست نداره؟ نه لزوما همچین معنیی نداره اما احساس مهناز؟

آره خب مهناز غمش میگیره. بغ میکنه یه گوشه میشینه قهوه میخوره و سیگار میکشه انقد که تپش قلب میگیره. [قهوه بهش نمی سازه.]

شاید اگه یه حرفی بزنه، یه طعنه ای چیزی، وضع فرق کنه که مثلا احمد به خودش بیاد. شاید فک کنین از غروره اما مهم نیس شما چی فک کنین ولی اگه کنجاوین، باس بدونین که ابدا از غرور نیست.

مهناز فک میکنه یه سری حرفا. یه سری کارا خودشون باس باشن. این که تو دخالتی تو به وجود اومدنشون داشته باشی، اصلشو زیر سوال میبره… نگار که اصلا اتفاق نیفتاده باشه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عقب گرد

کاش میشد یه جاهایى برگردیم عقب، نه چندسال، نه چند ماه فقط چند روز یا حتى چند ساعت...

برگردیم عقب و اشتباه ها رو درست کنیم

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پنجشنبه

پنجشنبه تاریک بود؛ با سنگین ترین حالت غم. منفاوت با جمعه اما. نه به اندازه ى جمعه فراگیر، نه اونقد سیاه.

اما غم،

اشک

آه

پنجشنبه یک ناراحتى بزک شده با لبخند بود...

پنجشنبه سیاه بود؛ نه به اندازه "ابر سیاه" جمعه، اما تاریک...

  • Ba har