_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

یه نفر این دور و برا هس که دلم میخواد یه بار تو چشاش نگا کنم بگم کلى چرتکه انداخته بودم واسه این رفاقت پسر؛ بد جور خرابش کردى. منتظرم نشم که جواب بده. فقط دلم میخواد اینارو از زبون خودم بشنوه نه میون این خطاى بدون خط خوردگى مصنوعى...

  • Ba har
  • ۱
  • ۰
همیشه با خودش فک میکرد وقتی با آرمانه، همه چی بهترینه. پس باید بهترین حالتی که میتونه باشه. اگه قراره عکس بگیرن باید بهترین لباسش تنش باشه. اگه قراره گپ بزنن. باید تو بهترین حالت روحی باشه… چشماشو بست، باز کرد، آرمان دیگه نبود. فهمید باید تموم لحظه هایی که بوده رو باهاش زندگی میکرده حالا اگه ایدآلم نه، که نه…
دلش گرفت واسه خوذش…!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

داره به ۱۵ سال پیش فک میکنه. بیشتر حتی. ۱۵ سال و نیم پیش. موقعی که ۲۱ سالش بود و دنیا رو داشت، با اون خنده هاش که تمومی نداشت. با تموم الفاظ چاله میدونیش. این که چقد همدیگرو جدی نمی گرفتن ولی چقد خوش بودن با هم.

حالا دنیا رو نداره. خنده هاشو نداره، هیچ آدرس ایمیلی هم ازش نداره… شماره تلفن، فیس بوکش، هیچی.

به جاش مهنازو داره. نه که قابل مقایسه باشن با هم، نه، مهناز خانووومه، ساکته، چشمشو میبنده رو خیلی چیزا. دنیا، هرجای دنیا هم که باشه الان، این طوری نیست…

ولی دنیا، تنها غمی که ممکنه تو چشم احمد پیدا بشس...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فکراش ١٣

روبرو مهناز نشسته بود در سکوت و داشت صبحونه میخورد. مهناز تند و تند از اتفاقاى دیشب میگفت و احمد هم لبخند میزد اما پر واضح بود که حواسش پى یه داستان دیگست. مهنازم اینو میدونست ولى خودشو از تک و تا نمینداخت و حرفشو ادامه میداد. دیگه براش این بى توجهى ها عادى بود؛ دیگه اذیت نمى شد...

ولى خوب مى شد اگه مى شد وصف کرد که احمد کجا بود. میون تموم فکراى پخش و پلاش یهو تمام تصویرهاى خوب اومده بود سراغش و یه جورى چسبیده بودش که در نره از دستش. مثه همون داستان کلاف کاموا فکر آدم که هى میدوى دنبالش و اون هى فرار میکنه ازت...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

یه روز

تا قبل از این که زمستون تموم شه، برا یه بارم که شده باید تموم نرگسای دست فروش سر چهار راه رو بخرم. باید از یه چرخی یه دل سیر لبو بخرم…

خیلی کارا مونده هنو از زمستون که ناتموم مونده.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ته گنجه فکرت

بهتره اصیل بمونه. با تموم چیزایى که از اول توش بوده. بهتره همه ما اصیل بمونیم. یادمون بمونه کیا از اول باهامون بودن... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بگذرد

به گمانم مادرم هم فهمیده است زندگى ام بى خود و بى جهت بى روح و راکد است؛ دیروز دفترچه اى به من هدیه داد و مشتاقانه گفت:" صفحه اولش را نگاه کن. نگاه کن."  
در صفحه اول -احتمالاً زنى- با خط خود نوشته بود: این نیز بگذرد
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آنچه را بقیه احساس مى گویند، ما ریدمان تدریجى مى نامیم...

  • Ba har