یه نفر این دور و برا هس که دلم میخواد یه بار تو چشاش نگا کنم بگم کلى چرتکه انداخته بودم واسه این رفاقت پسر؛ بد جور خرابش کردى. منتظرم نشم که جواب بده. فقط دلم میخواد اینارو از زبون خودم بشنوه نه میون این خطاى بدون خط خوردگى مصنوعى...
یه نفر این دور و برا هس که دلم میخواد یه بار تو چشاش نگا کنم بگم کلى چرتکه انداخته بودم واسه این رفاقت پسر؛ بد جور خرابش کردى. منتظرم نشم که جواب بده. فقط دلم میخواد اینارو از زبون خودم بشنوه نه میون این خطاى بدون خط خوردگى مصنوعى...
داره به ۱۵ سال پیش فک میکنه. بیشتر حتی. ۱۵ سال و نیم پیش. موقعی که ۲۱ سالش بود و دنیا رو داشت، با اون خنده هاش که تمومی نداشت. با تموم الفاظ چاله میدونیش. این که چقد همدیگرو جدی نمی گرفتن ولی چقد خوش بودن با هم.
حالا دنیا رو نداره. خنده هاشو نداره، هیچ آدرس ایمیلی هم ازش نداره… شماره تلفن، فیس بوکش، هیچی.
به جاش مهنازو داره. نه که قابل مقایسه باشن با هم، نه، مهناز خانووومه، ساکته، چشمشو میبنده رو خیلی چیزا. دنیا، هرجای دنیا هم که باشه الان، این طوری نیست…
ولی دنیا، تنها غمی که ممکنه تو چشم احمد پیدا بشس...
روبرو مهناز نشسته بود در سکوت و داشت صبحونه میخورد. مهناز تند و تند از اتفاقاى دیشب میگفت و احمد هم لبخند میزد اما پر واضح بود که حواسش پى یه داستان دیگست. مهنازم اینو میدونست ولى خودشو از تک و تا نمینداخت و حرفشو ادامه میداد. دیگه براش این بى توجهى ها عادى بود؛ دیگه اذیت نمى شد...
ولى خوب مى شد اگه مى شد وصف کرد که احمد کجا بود. میون تموم فکراى پخش و پلاش یهو تمام تصویرهاى خوب اومده بود سراغش و یه جورى چسبیده بودش که در نره از دستش. مثه همون داستان کلاف کاموا فکر آدم که هى میدوى دنبالش و اون هى فرار میکنه ازت...
تا قبل از این که زمستون تموم شه، برا یه بارم که شده باید تموم نرگسای دست فروش سر چهار راه رو بخرم. باید از یه چرخی یه دل سیر لبو بخرم…
خیلی کارا مونده هنو از زمستون که ناتموم مونده.
بهتره اصیل بمونه. با تموم چیزایى که از اول توش بوده. بهتره همه ما اصیل بمونیم. یادمون بمونه کیا از اول باهامون بودن...
آنچه را بقیه احساس مى گویند، ما ریدمان تدریجى مى نامیم...