من حالم خوب نیست و تنها راهی که بلدم تا کمی بهتر شم، نوشتنه.
پس اگه اینها رو میخونین جدیش نگیرین. به احتمال زیاد یکم که از روش بگذره حالم بهتر میشه.
من احساس شکست خوردن میکنم و مورد تمسخر واقع شدن. حس این که به همه فکر کنی و وجودشون و شعورشون رو در نظر بگیری ولی همون آدمها در تمام مدت در حال تمسخر تو بوده باشن با این استدلال که تو نمیفهمی و خب رازها راز باقی میمونن.
تو این یه مورد خاص من رازتون رو فهمیدم و حالم از همتون که با من این طوری رفتار کردین به هم میخوره. از همتون...
که راجع به داستان مضحکی که وجود داره نشستین و حرف زدین و با خودتونم گفتین : "خب حالا مگه از کجا میخواد بفهمه؟"
.
.
.
از خودم بدم میاد که انقدر به همتون اهمیت دادم. واقعاً حالم از خودم بهم میخوره...
کاش هیچوقت هیچ کدومتون رو نمیشناختم...
هرچی در مورد جدید شدن سال میگن رو هم بریزین دور.
من امسال با نو شدن سال نه میبخشم نه سعی میکنم آدم بهتری باشم و نه هیچ شروع جدیدی در کاره. هموم گهی که بودم باقی میمونم حتی شاید آدم بدتری هم بشم.
بهتر شدن نیاز به تلاش و انگیزه دره که هیچکدومش رو در لحظه ندارم.