_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هوا سرده،

موهاش بوی دود میده… دستاش میلرزه. این ها همه یادآور خاطره های دور و مه آلودن…

آستین پلیورشو آورده تا نوک انگشتاش و یه جوراب کلفت حوله ای پوشیده که اومده رو پاچه شلوارشو زانوهاشو بغل کرده جمع کرده خودشو نشسته رو مبل، دستاشو از شدت سرما «ها» میکنه…

احمد تو تراس وایساده داره سیگار میکشه… در تراسو وا میکنه با شونه های خم از شدت سرما میاد تو. داره با خودش زمزمه میکنه:«لحظه ای آسمان تو بنگر چهره ی ارغوانیم» و تصور کنین که با صدای خش دارش با همین مکث جالب نامجو اداش میکنه… از پشت میاد مهناز رو بغل میکنه و ماچش میکنه… 

احمد بوی دود میده…دستاش میلرزه. هوا سرده...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
آدم ها تو شرایط نامساعد روحی برای آروم کردن خودشون راه های منحصر به فردی دارن که شاید برای بقیه خنده دار باشه حتی…
مهنار وقتی ناراحته آرایش میکنه و لاک میزنه. روری سه دست لباس عوض میکنه و موزیکای قدیمی گوش میده مخصوصا ویگن.
احمد اما فرق داره. اون وقتی حالش بده، آگهی های خرید و فروش خونه رو میخونه… هرچی خونه خفن تر و امکاناتش عجیب تر بهتر چون شگفتی ای که ایجاد میکنه حواسشو بیشتر پرت میکنه. بعد شروع میکنه دور عجیب ترین ها خط کشیدن و اونارو بلند بلند واسه مهناز میخونه. البته که مهناز درکش نمیکنه و چپ چپ نگاش میکنه انگار شوهرش خل شده ولی خب ته ته نگاهش یه تحسین عجیبی هست که انگار داره میگه میدونم حالت خوب نیست. دمت گرم ولی که میخوای این طوری خودتو آروم کنی… 
از یه جایی به بعد مهنازم خودشو میندازه تو بازی احمد. این جاست که تازه بامزه میشه…
مثلا امروز احمد و مهناز یه خونه پسندیدند تو زعفرانیه که استخر معلق داره و سالن بیلیارد، سالن سینما و جاده سلامتی حتی… خلاصه که فعلا حالشون بهتره یه جوری که احمد میره به خوندن و نوشتنش ادامه بده مهنازم میره آلو اسفناج درست کنه واسه ناهار… و البته که زندگیشون انقدرام ساده نیست. این فقط اون چیزیه که ما میبینیم...
  • Ba har