_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تو سینما از حدود دقیقه ۲۰ اول به بعد، دیگه سیر داستان براش مطرح نیست. البته بماند که داستان فیلم انقدرها هم خاص نیست که اگر آدم بهش بی توجه هم باشه نفهمتش…

از همون تقریبا اوایل فیلم داره فکر میکنه مگه میشه یه نفر یه فیلم بسازه که شخصیت هاش انقدر شبیه شخصیت های آدمای زندگیش باشن؟ یا حتی شبیه خودش؟ انقدر شبیه که حتی اسمشم با همون حالت های عجیبش  یکی باشه؟ احمدرضایی باشه که احمد صداش میکنن و زنش وقتی عصبانیه اونو به اسم کامل صدا کنه؟

یا حتی شخصیت زن فیلم انقدر شبیه مهناز باشه…! (حالا اسمش مهتابه که باشه…)

و به عنوان تکون دهنده ترین قسمت، یه جایی از فیلم باشه که مهتاب (مهناز) برگرده به احمد بگه:«یه موقع هایی که باید یه کاری بکنی دقیقا هیچ کاری نمی کنی.» و این جمله تنها جمله ثابت تمام بگومگوهای احمد و مهناز باشه… جمله ای که همیشه بعدش احمد سکوت می کنه ولی معنیش این نیست که حرفی برا گفتن نداره...

اونقدر شبیهه(شبیه که نه، دقیقا همون جمله ست) که احمد برگرده مهنازو نگاه کنه که بغلش نشسته و مهنازم که می فهمه معنی این نگاه چیه بخنده. دوتایی به این حالت بخندن…

بعد که فیلم تموم میشه هم شاید احمد به این فکر کنه که تا الان فکر میکرد زندگیش عجیبه ولی یه عجیبی که مال خودشه و حالا اونم ازش گرفتن!

یعنی از این شباهت خوشش نیاد...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

اومد...

حالا ٢٣ام شد ٢٤ام... 

مهم اینه که اومد، دل خیل عظیمى رو شاد کرد...!

دل منو که دعا کرده بودم واسه اومدنش شاد کرد لااقل...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عزاى دل

میشینه جلوم. دو به شک که بگه یا نگه...
اصرارش میکنم به گفتن و کاش نکنم.
لازم نیس از دو کلمه اول بیشتر جلوبره... تموم کابوساى اخیرم تعبیر میشه و تازه میرم تو جلد احمد وقتى آرمان گذاشت و رفت...
میفهمم کلى وقت کشتیم و با هم زندگى نه، با هم جوونى نه...
میگم: واست خوشحالم
میگه: میتونى بگى اگه غمته
میگم: نباید بگم... به هرحال باس برى
[ تو دلم جیغ میکشم. واسه خاطر دل خودم تا سال ها عزادار...]
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پى پى پارتى ٢٤

همه تو فامیل دارن آدمایى رو که فرنگستون زندگى میکنن و هر از چندگاهى یه سر به وطن میزنن و متعاقباً مهمونى هاى زیادى که داده میشه و همه فک و فامیل باید توش شرکت کنن...

احمد به این مهمونى ها میگه پى پى پارتى چون میانگین سن مدعوین رو ٧٠ ساله. مهنازم مى خنده به این اصطلاح احمد...

این که احمد خوشش میاد از این جور مهمونى ها یا نه به مخاطب هیچ ربطى نداره. مسئله اینه که توى تمومیشون در نهایت شرکت میکنه. مهناز اما خیلى هم حتى لذت میبره از این جمع ها...

خلاصه که این مهمونى ها ویژگى هاى خاص خودشونو دارن؛ مثل همصحبت هایى که سال تا سال صداشونم نشنیدى و موضوع هاى بحث ها که خیلى وقتا عجیبن؛ یکى از کارش میگه، یکى از کنکور بچش، یکى امتحاناشو گذاشته وسط و در نهایت،همصحبت اخیر احمد در شب گذشته که میگه:"کله پاچه فقط کله پاچه افق... بینم تو کله پاچه میخورى؟"

احمد سر تکون میده که آره.

-سیراب شیردون چى؟

- نه... ( با یه میمیک منزجر)

- خب ببین سیرابى خوردنش لم داره. اگه لمشو بلد باشى خیلى هم خوشمزس... حالا ماه رمضون نزدیکه، تو ماه رمضون سیرابى نیست، کم گیر میاد. میدونى چرا که؟ (صب نمى کنه ببینه احمد مى دونه یا نه.) آخه سیرابى عصرونس؛ بیشترم مزه عرق خوراس. اینه که ماه رمضون نمى پزن. حالا بعد ماه رمضون باس بریم باهم یه دل سیر بخوریم ببینى سیرابى واقعى چیه.

احمد که خسته ترینه:" آره آره حتماً باید اینى که میگین رو امتحان کرد."

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

گره

خلاصه که صدا در محبس حلق گره بخورد بهتر... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

اگر به شعور طرف مقابل احترام بگذاریم، هیچ دروغى گفته نمى شود...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بیا و چند لحظه به این تصویر فک کن: 

هنوز اردیبهتش باشه (چون انگار یه چاه عمیقى فاصلس بین اردیبهشت و خرداد)، پنجره قدى هاى سالن رو وا کرده باشم، ساعت ٦ عصر باشه (چون ٦ عصر مطلوب ترین ساعت در طول شبانه روزه) یکى باغچه لب کوچه رو آب داده باشه، هر از چندگاهى صداى راه رفتن یکى یا صداى یه ماشینى از کوچه بیاد و مهمتر از همه این ها صداى آروم مرضیه تو پس زمینه و من که دارم چایى میخورم و تو که مثلاً دارى کتاب میخونى...

واقعاً چطور میتونى تو همچین حالى کتاب بخونى؟

شایدم کناب خوندنت فقط یه ژست باشه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بهار ٢٣

احمد از بوى عرعر متنفر بود؛به جاش پیچ امین الدوله رو میپرستید...
و بدبختى بزرگ این بود که تموم راه هاى پرترافیک تو بهار پرمیشد از بوى عرعر و تموم لوپ هاى بزرگ راه رو که تند رد میکرد پر بود از بوى پیچ امین الدوله...
  • Ba har