_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تو سینما از حدود دقیقه ۲۰ اول به بعد، دیگه سیر داستان براش مطرح نیست. البته بماند که داستان فیلم انقدرها هم خاص نیست که اگر آدم بهش بی توجه هم باشه نفهمتش…

از همون تقریبا اوایل فیلم داره فکر میکنه مگه میشه یه نفر یه فیلم بسازه که شخصیت هاش انقدر شبیه شخصیت های آدمای زندگیش باشن؟ یا حتی شبیه خودش؟ انقدر شبیه که حتی اسمشم با همون حالت های عجیبش  یکی باشه؟ احمدرضایی باشه که احمد صداش میکنن و زنش وقتی عصبانیه اونو به اسم کامل صدا کنه؟

یا حتی شخصیت زن فیلم انقدر شبیه مهناز باشه…! (حالا اسمش مهتابه که باشه…)

و به عنوان تکون دهنده ترین قسمت، یه جایی از فیلم باشه که مهتاب (مهناز) برگرده به احمد بگه:«یه موقع هایی که باید یه کاری بکنی دقیقا هیچ کاری نمی کنی.» و این جمله تنها جمله ثابت تمام بگومگوهای احمد و مهناز باشه… جمله ای که همیشه بعدش احمد سکوت می کنه ولی معنیش این نیست که حرفی برا گفتن نداره...

اونقدر شبیهه(شبیه که نه، دقیقا همون جمله ست) که احمد برگرده مهنازو نگاه کنه که بغلش نشسته و مهنازم که می فهمه معنی این نگاه چیه بخنده. دوتایی به این حالت بخندن…

بعد که فیلم تموم میشه هم شاید احمد به این فکر کنه که تا الان فکر میکرد زندگیش عجیبه ولی یه عجیبی که مال خودشه و حالا اونم ازش گرفتن!

یعنی از این شباهت خوشش نیاد...

  • ۹۵/۰۳/۲۸
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی