_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گاه به گاه

روان خسته و دلمرده من
من
من
منِ سرخورده و تنها
از اسارت جهان خموش
فرو افتاده از عرش 
عرش
عرشِ کبریایى
آن بلنداى خوف آورِ
عدم
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کف زیمین

ما کوچیک تر از اینیم که بخواد بهمون بر بخوره. کوچیک تر از این که کسی تو مخیلش بگنجه که ممکنه بهمون بربخوره. کلا ما هیچی نیستیم همه هم میدونن اینو…

ولی خدایی نکرده، زبونم لال، گوش شیطون کر، اگه قرار باشه روزی چنین بشه، به طریج ( طراز) قبامون که نه، به گل گیومون برمیخوره…

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آرزو مرد

آرزو مرد. دقیقا هفته ی پیش همین دم دمای شب بود که خیلی خسته بود. سرش رو گذاشت و مرد. یعنی ما صب فهمیدیم که مرده ولی لابد همون نصفه شبی تموم کرده دیگه.
مراسمش خیلی آبرومند بود. حتی شاید آبرومندتر از کل زندگیش. حلواش همین پیش پای شما تموم شد.
-ناراحت از مرگش؟
-بالاخره یه گوشه ای از جیگر آدم انگار کنده میشه دیگه… ولی وقتی مرد، مرده دیگه… انگار امیدتون بمیره. انگار اعتقادتون، باورتون، هرکدومو از دست بدین یه تیکه از جیگر آدمه... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
نه به عنوان یک زن خانه دار با چند بچه قدونیم قد، با یک شوهر که ممکن است خیلى جاها با هم اختلاف داشته باشیم، نه با روزمرگى هایى که احساس کنم زندگى ام را هدر داده است، که من هرشب وقتى سرما تمام وجودم را میگیرد، وقتى احساس میکنم هیچ کار مهمى در روز انجام نداده ام و چقدر تنهایم، چقدر از هیچ نکردن خسته، چقدر بزدل و چقدر ناتوان، تمام چراغ ها را تک تک خاموش مى کنم. حتى چراغ راهرو را که همه معتقد هستند روشنى و زنده بودن خانه بدان وابسته است. 
تمام چراغ ها را بدون هیچ تفاوتى خاموش میکنم، سیاهى مطلق را به جان مى خرم تا فرداى تاریک تر از امروز و همان بى مصرفى و تنهایى و ناتوانى و... 
بعد تمام روز را صبر میکنم تا شب که طبق عادت چراغ ها را خاموش کنم
  • Ba har