_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

آرزو مرد

آرزو مرد. دقیقا هفته ی پیش همین دم دمای شب بود که خیلی خسته بود. سرش رو گذاشت و مرد. یعنی ما صب فهمیدیم که مرده ولی لابد همون نصفه شبی تموم کرده دیگه.
مراسمش خیلی آبرومند بود. حتی شاید آبرومندتر از کل زندگیش. حلواش همین پیش پای شما تموم شد.
-ناراحت از مرگش؟
-بالاخره یه گوشه ای از جیگر آدم انگار کنده میشه دیگه… ولی وقتی مرد، مرده دیگه… انگار امیدتون بمیره. انگار اعتقادتون، باورتون، هرکدومو از دست بدین یه تیکه از جیگر آدمه... 

  • ۹۴/۱۰/۲۲
  • Ba har

نظرات (۲)

:(
آخ آخ آخ...گفتی
پاسخ:
تو میدونی چی میگم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی