_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۵ مطلب با موضوع «احمد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تولدشه 45

امروز این‌طوری شروع شد: 

احمد چشم‌هایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا...

‌  .احمد به پهنای صورتش می‌خندد و این بهترین جمعه ‌ی سال است

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لحظه ها... اتفاق ها...

همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"

احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.

داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه ترکوندن حباب دروغین زندگیش...

مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد عزیزم،

احمد نازنینم،

حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگ‌ها از من دوری یا شاید منم که فرسنگ‌ها از تو فاصله دارم...

این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عده‌ی زیادی آدم میبینن...

من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره... از ترس‌هام، آرزوهام، فکرهام...

من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه...

فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترس‌هام عجیب جلوه میکنن...

اما تو نمی‌تونی با من چنین کنی چون تو خود فکر منی...

من حتی میتونم بهت بگم که چقدر دوست دارم و حتی تصور کنم که جلوم نشستی و میگی منم...

احمد جان تو انسان خوبی هستی و من عمیقاً دوستت دارم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دلتنگی احمد 42

حالا مدت هاست که از اولین اری که آرمان رفت میگذره. یه خاطره تلخ دور...

اما کی مگه دید اون روزها رو. اون اولین روزهای دوری احمد از آرمان؟ 

روزهای پوچ احمد. اون موقع ها وسط تموم غم هاش یه موقع هایی احمد با خودش فکر میکرد شاید فقط من انقد سختمه. شاید چون هرروز تو همین شهر میگردم و مدام به خاطره هامون بر می خورم. شاید آرمان حالش خوبه و خوشحاله.

بعدها معلوم شد که این طوری نبوده اما قسمت مهم داستان اینجا نیست.

بخش آزاردهندش مکالمه های دیر به دیر، پیام های خالی از هر عاطفس. مشکل لبخندهایی مصنوعی تو مکالمه های تصویریه دقیقا همون جا که دلت داره از جاش کنده میشه... 

این که از خیلی چیزا ناراحتی ولی نمی تونی تعریفشون چون چه فایده که یکی اون سر دنیا فقط تونه اشکتو بینه؟

این روزا، فقط آرمان نیست که رفته، که جاش خالیه. ایم روزا تقریبا همه رفتن. احمد تو شهر راه میره و گله به گله خاطره میبینه. اتفاق میبینه. حرفایی که زده با آدما خنده هاشون صداهاشون...

احمد با خودش و در و دیوار این شهر زندگی میکنه! 

دیروز تو دوران رو بروی میزی نشسته بود که اولین اری که اومده بود دوران پشتش نشسته بودن. خیره شد به دو تا صندلی خالی و وجودش لرزید. تمام سلول های بدنش درد گرفت و به کسی که جلوش نشسته بود لبخند زد چون اون که حالا اصلا نمیدونه اسمش پیمان بود یا بهنام، فرسنگ ها از این فکرها دور ود و داشت خاطره های خودشو تعریف میکرد. انقدر درگیر خودش ود که فرصت شنیدن نداشت...

احمد، این احمد نازنین حالا روزگاری طولانی شده که غمگینه. که بغض راه گلوشو بسته. 

دیشب ممهناز بهش توپید که بسه خودتو جمع کن تو همش ناراحتی تو همش بغض داری...

خب آره! همین طوریه ولی چی کارش میشه کرد؟ با اون تنهایی که داره خرخره آدم رو میجوئه چطوری باید کنار اومد؟

احمد نمیدونه. احمد هیچی نمیدونه جز این که خستس از این همه دلتنگی... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد یک کتاب به مهناز داده؛ یه کتاب که فکر میکنه یا بهتره بگیم مطمئنه خودش سال‌ها قبل اونو نوشته...

“مثل خون در رگ‌های من” تمام فکرهای احمده و تمام احساساتش برای مهناز.

جالبیشم اینه که الف بامداد عزیز تمام نامه هارو به اسم “احمد” امضا کرده و تموم کرده...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

وقتی دلهره داره، وقتی از فرداش مطئن نیست، به من پناه میاره و من به اینجا...

این پنجمین سیگاریه که امروز کشیده و حالا تازه وسطاشه... تا وقتی بخواد به فیلتر برسه به هزاران هزار داستان میشه فک کرد...

آره کارامو کردم... حقیقتا تمام توانم رو به کار بردم... اما یه جای کار میلنگه!

عصبانیت برای احمد پیش میره و میره تا به یه اندوه عمیق میرسه... اونجا. یعنی این جایی که الان وایستاده، باید سوگواری کنه... به اندازه عمق غمی که داره باید اشک و آه بشه...

احمد نمیتونه گریه کنه... می خواد اما نمی تونه. 

تا حالا شده با خودتون فکر کنین: من یه معجزه لازم دارم؟ یه اتفاق خوب. چیزی که باعث شه از ته ته دلم بخندم؟

احمد الان دقیقا همچین حالی رو داره... 


شما این گونه تصور کنین که چون من نویسنده این متن هستم، چنین تصمیم گرفته ام... البته که چنین است اما این کشف شما هیچ گونه اهمیتی نخواهد داشت...
مهناز با دوتا پتو میاد تو تراس. یکیشو میده دست احمد با نگاهش بهش حالی میکنه که اینو بگیر بپیچ دورت که یخ نزنی بعدم بتمرگ رو همین صنرلی که پشتته و بنال ببینم مرگت چیه... که همه ی اینا بعد از این که احمد میشینه با یه بغل محکم و اطمینان بخش همراه میشه... جایی که احمد زبر لب شاید جوری که مهناز هم بشنوه می گه: منتظد همین حال بودم...
و لبخند میزنه. لبخندی گرم و آروم. البته که تا خنده از ته دل سال ها فاصله داره...
اما احمد بهتره.
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کاش یادش بره ۳۹

نمی شه اسمش رو عادت گذاشت... این یه تمرین ذهنی بود روزگاری که حالا شده بلای جون... روزگاری بازی با روزها وتاریخ ها، حوادث و آدم ها یک تلاش بود برای هیجان دادن به زندگی...

امروز اما... 

وایمیسته جلوی سینک ظرف شویی آشپزخونه و به پنجره سرتاسری جلوش خیره میشه... خیره ای که تنها یه منظره برفی و هاله ای سفید میبینه نه بیشتر و تمام کلاغ هایی که کز کرده ان رو لبه ی حیاط همسایه فقط نقطه های سیاهن...

داره فکر می کنه به ۱۵ بهمن. به ۱۵ بهمن ها به ۱۵ بهمن دو سال قبل روی سقف ساختمان نیمه کاره و سرما و هیجان و ترس... به ۱۵ بهمن پارسال، به صف سینما و سرما و استخوان درد... به این که حوادث با تاریخ هاشون تو ذهنش مونده و نمی تونی بهشون پشت کنه. به این که ترسناکه با خاطره ها زندگی کردن... به ۱۴ بهمن حتی فکر می کنه؛ دنیا که موهای پرکلاغیش توی باد بازی می کنه و احمد فقط نگاهش می کنه...

به ۱۶ بهمن  سه سال پیش فکر می کنه... میلرزه و سرشو میگیره بین دستاش... با خودش میگه باید رها کنی این همه فکر کردنو... این همه روزهای گذشته و اتفاقای صاحاب مرده...

صبح یادش میاد؛ این یا اتفاق نیست یا اگر اتفاق باشه واقعاً عجیبه... احمد دقیقاً و دقیقاً یک سال کامله که این موزیکخبری نیسترو گوش نداده بود و یه قانونی داره واسه خودش که تو یه خیابون های خاصی، یه آهنگ های خواصی رو گوش می ده... حالا امروز چرا باید وقتی دقیقاً میرسه وسط خیابون  آصف این آهنگ پلی شه؟

این نشونه ها فقط به چشم خودش میاد که یادشه دقیقاً تو چه تاریخی چه اتفاقی افتاده اما این اصلاً خوب نیست...

یه شکنجس... یه کابوس...

یه جورایی داره عذاب می کشه... 

راهی هم برای بهبود نیست... جز این که یه روزایی فقط نیان. یه روزایی که احمد با کابوس بیدار میشه، با کابوس راه میره، رانندگی می کنه، با وحشت خاطرات زندگی می کنه و حرف می زنه تا شب بشه فقط خاموش کنه ذهنشو...

یه روزایی کاش از وسط تقویم حذف شن...!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فردا، شب تولد مهنازه و احمد قراره کارای مهمی کنه... 

کارای مهم، ولی نه اون مدلی که شما فکرشو می کنین... شما مهم رو بزرگ و پرهیجان میبینین... شلوغ و پرزرق و برق اما احمد اهمیت رو توی سادگی میدونه... برای همین قراره فردا از گل فروشی یه دسته گل مریم بخره... با یه شاخه رز قرمز. این کاریه که قبلنا بابای مهناز براش میکرد...

مهناز چند ساله که شبای تولد خوبی نداشته. برای همین احمد امسال قراره براش یه شب عالی بسازه...

یه کیک کوچیک اندازه کف دست با یدونه شمع روش... یه کادو کوچیک شاید یه کتاب شعر که جلو شعرای خوبش رو براش علامت بزنه و یه نامه که با خودکار سیاه روی کاغذ کاهی نوشته و تاش کرده گذاشته لای کتاب دقیقاً اونجاش که کلمه های کتاب بلند فریاد میزنن” مرا تو بی سببی نیستی” که مهناز اول شعر رو ببنینه و بخنده اونقدر پررنگ که چشماش خط بشن و تمام صورتش بخنده بعد نامه رو باز کنه و شاید حتی از خوشحالی گریش بگیره... قراره براش بنویسه که داشتنش مثل تموم بوی یاس خونه مامان جون و تموم خرمالو های پاییز عزیز و دلچسبه. که دعواهاشون مث ابر بهاره زود میاد و زود میره... که وجودش مثل بوی عطرش شیرینه... و این که با بودنش خیلی چیزا فرق داره... 

قراره کتابو تو یه کاغذ سبز بپیچه و بهش روبان قرمز بزنه ... قراره کادو رو یه جوری بهش بده که نگاهش بگه چقد شاکره از بودنش... 

اینا تموم چیزاییه که احمد تا اینجا تمرین کرده 

اما قرار ۲۴ ساعت تو دلهره و تشویش باشه که حالا همه چی خوب پیش میره یا نه...! دلهره ی خوب البته!

احمد قراره کاری کنه کارستان... که شاید شما اون رو هیچ بدونین. البته که تنها کسی که ارزششو درک میکنه مهنازه و فقط و فقط همین مهمه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

۱۵ ثانیه ۳۷

احمد یه قانونی داره که میگه: هر آهنگی یه ۱۵ ثانیه ی ناب داره که اصلا دلیل ساختن آهنگ بوده… البته که میتونه نظرات مختلفی وجود داشته باشه که کدوم ۱۵ ثانیه مورد نظره ولی به هرحال وجود داره. و یکی از تفریحاتش پیدا کردن این ۱۵ ثانیه هاست…

این ۱۵ ثانیه های احمد رو به سخده نگیرین…

این ۱۵ ثانیه های احمد رو دست مایه ادا درآوردن هاتون نکنین...

و اصلا فکر نکنین که ۱۵ ثانیه زمان کمیه… چندین و چند واژه رو میشه کنار هم دریف کرد با ریتم های ناب...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

هوا سرده،

موهاش بوی دود میده… دستاش میلرزه. این ها همه یادآور خاطره های دور و مه آلودن…

آستین پلیورشو آورده تا نوک انگشتاش و یه جوراب کلفت حوله ای پوشیده که اومده رو پاچه شلوارشو زانوهاشو بغل کرده جمع کرده خودشو نشسته رو مبل، دستاشو از شدت سرما «ها» میکنه…

احمد تو تراس وایساده داره سیگار میکشه… در تراسو وا میکنه با شونه های خم از شدت سرما میاد تو. داره با خودش زمزمه میکنه:«لحظه ای آسمان تو بنگر چهره ی ارغوانیم» و تصور کنین که با صدای خش دارش با همین مکث جالب نامجو اداش میکنه… از پشت میاد مهناز رو بغل میکنه و ماچش میکنه… 

احمد بوی دود میده…دستاش میلرزه. هوا سرده...

  • Ba har