وقتی دلهره داره، وقتی از فرداش مطئن نیست، به من پناه میاره و من به اینجا...
این پنجمین سیگاریه که امروز کشیده و حالا تازه وسطاشه... تا وقتی بخواد به فیلتر برسه به هزاران هزار داستان میشه فک کرد...
آره کارامو کردم... حقیقتا تمام توانم رو به کار بردم... اما یه جای کار میلنگه!
عصبانیت برای احمد پیش میره و میره تا به یه اندوه عمیق میرسه... اونجا. یعنی این جایی که الان وایستاده، باید سوگواری کنه... به اندازه عمق غمی که داره باید اشک و آه بشه...
احمد نمیتونه گریه کنه... می خواد اما نمی تونه.
تا حالا شده با خودتون فکر کنین: من یه معجزه لازم دارم؟ یه اتفاق خوب. چیزی که باعث شه از ته ته دلم بخندم؟
احمد الان دقیقا همچین حالی رو داره...
شما این گونه تصور کنین که چون من نویسنده این متن هستم، چنین تصمیم گرفته ام... البته که چنین است اما این کشف شما هیچ گونه اهمیتی نخواهد داشت...
مهناز با دوتا پتو میاد تو تراس. یکیشو میده دست احمد با نگاهش بهش حالی میکنه که اینو بگیر بپیچ دورت که یخ نزنی بعدم بتمرگ رو همین صنرلی که پشتته و بنال ببینم مرگت چیه... که همه ی اینا بعد از این که احمد میشینه با یه بغل محکم و اطمینان بخش همراه میشه... جایی که احمد زبر لب شاید جوری که مهناز هم بشنوه می گه: منتظد همین حال بودم...
و لبخند میزنه. لبخندی گرم و آروم. البته که تا خنده از ته دل سال ها فاصله داره...
اما احمد بهتره.
- ۹۶/۱۱/۳۰