خیلی کارها آدم باید انجام بدهد. خیلی کارها دوست دارد انجام بدهد. در این لحظه از ـ شاید ـ لذت بخش ترین قسمت زندگی ام می خواهم در آفتاب ـ اتفاقا ـ جان دار اسفند پهن شوم و یک صدایی مویه نه اما لالایی بخواند برایم...
احمد از شیرینی های عید بیزاره. این جوری بگم که به معنای حقیقی کلمه ازشون متنفره، همیشه هم غر میزنه که ملت چرا باس یه چی تو مایه های نون نخودچی بخورن و حتی ازش تعریفم بکنن که عینهو…. وا میره تو دهنو و آخراش انگار داری گل می خوری...
این بین اما باقلوا رو دوس داره! همیشه خدا هم این روزای آخر، لحظه شماری میکنه واسه اولین عید دیدنی های روز اول و باقلواهای پر از شهد که با طبق های بزرگ میارن و بعد خوشگل میچیننشون تو ظرف…
تو سکوتش به تصویر توی ذهنش و آرزوهای کوتاه مدتش پیروزمندانه لبخند میزنه...
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
من از دل کنارى نجستم، نجستم...
چند سال قبل به زنی که از روزمرگی اش می گفت و نخودفرنگی ها، خندیدم. ترسم از آن است که روزی به دردش دچار شوم...
به اندازه تمام عمرم شاید این کوچه را پیاده نیامده بودم… یک سال تمام گذشته است و چقدر که دور مانده است تمام خاطرات سال پیش. تمام پیاده روی های طولانی. تمام خیابان گز کردن ها. تمام زود رسیدن ها...
آنقدر فکر نکرده ام که از فکر کردن می ترسم. از محکوم شدن می ترسم. از نقد شدن نه اما از مخالفت های بی خود می ترسم...
گفت آرام بگیر
گمان می کردم آرام ترین باشم… پس به حرفش خندیدم.
الان تازه آرام گرفته ام. الان تازه می فهمم مشوش ترین عالم بوده ام به زمانش، وقتی که مدام می گفت آرام بگیر...