من تمام این مدتی که ابردین بودم آهنگ گوش نمی دادم... و کار درستی میکردم. چیه این تل فکر و خیال که با تک تک کلمات توی آهنگ داره میریزه رو سرم؟
من تمام این مدتی که ابردین بودم آهنگ گوش نمی دادم... و کار درستی میکردم. چیه این تل فکر و خیال که با تک تک کلمات توی آهنگ داره میریزه رو سرم؟
تو نه بیرون نه درونی
تو نه ارزون نه گرونی...
.
.
.
تو فقط هستی که باشی
تو نه مرگی نه تلاشی...
من چرا انقدر اینو دوست دارم؟
آنچه حدوثش بر ما ناخوشایند است، وجوه مختلفی دارد... برای من ابتدا شیون و زاری، سپس سوگ است.
سوگ، سنگین و سیاه و در هم تنیده،گلولهای را ماند که در یک چرخش ابدی تشویش را در جان هر لحظه به شیوهای نو و متفاوت از دمی پیش زنده نگه میدارد... سوگ لزوماً با اشک قرین نیست با سنگینی همراه است با ناتوانی پاها از رفتن و دست در نوشتن؛ با عجز در گفتن و گرهای در گلو... شایدسوگ بیضرر ترین برهه در این روند باشد. فرد سوگوار هیچ ندارد جز نگاهی خیره و مات...
هیچکس نمیداند سوگ چقدر میماند یا چه چیز به سوگواری ما پایان میبخشد اما سوگواری که بگذرد، خشم جایگزینش میشود. سکون تمام میشود و آنگاه طوفانست که برمیخیزد...