_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حالا شما خواستین بگین این واکنش بچه های دبیرستانی نسبت به تیاتر و سینماست اما من کار خودمو می کنم

آقای رحمانیان عزیز ممنونم ازتون از این که همیشه با قرار دادان یک  المان خاص تو چندین داستان، داستان های ساده اما در عین حال آشنا برای همه ما، تجمعی از آشناترین غریبه ها رو کنار هم ایجاد 
میکنین. 
ممنونم ازتون بخاطر حس خوبی که در بدترین لحظه های هفته ای که گذرونده بودم برام ساختین.
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد نگرانه. نگران منه! 

من حالم خوب نیست. این تنها جمله ایه که با قاطعیت میتونم بگم و اگه کسی بپرسه چرا؟ هیچی برای گفتن ندارم.

خوب نیستم و هیچ کس کمکی نمی تونه بهم بکنه… شاید حتی خودم.

احمد مدام میاد و میره. میاد و میره، میاد و میره….

هیچ فایده ای نداره اما...

  • Ba har