_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

من من من من

من باید فراموش کنم... من باید رها کنم...

من باید ببخشم و یادم برود تمام داستان های چرت چهارده سالگی ام را...!

اَه... من باید آدم بهتری باشم

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد جان، 

بیا... بیا و به من نشان بده که مروت زنده است... که همدلی... که لبخند هنوز معنا دارد...

من دیگر نمی توانم فریاد بزنم... دیگر نمی توانم به بوی کاج در روز برفی فکر کنم... به کمونیست های خوش قیافه. به عشق.... من خسته ام... 

بیا و بگوجوان ها هنوز می خندند با یار دبستانی قهقهه می زنند... بگو در خیابان به هم لبخند می زنند و دانشجوها خودشان را نمی کشند... بگو همه از بوی سنگک مستند و آوای شعر...

بگو زنده اند...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
درونم از ماجرایی غوغاست که هیچ ربطی به امروز و دیروز و این نزدیکی ها ندارد... و چنان پیچیده و گنگ است که کلامی ازش گفتن تنها لوثش می کند و بس... 
اما سکوت در مقابلش هم تنها زجریست مدام که سایش روح است...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

مثلاً الان

باید وقت شناس تر باشی... باید به موقع بیای حرف بزنی. مثلاً الان

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کابوس

یکی بیاد بزنه به شونم، برگردم نگاش کنم

بگه: تا ده ثانیه دیگه از خواب میپری

همه دیروز تا حالا خواب و خیال بوده...!

بپرم یهو ببینم راست گفته. ببینم همه خوبن و خندون...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فردا، شب تولد مهنازه و احمد قراره کارای مهمی کنه... 

کارای مهم، ولی نه اون مدلی که شما فکرشو می کنین... شما مهم رو بزرگ و پرهیجان میبینین... شلوغ و پرزرق و برق اما احمد اهمیت رو توی سادگی میدونه... برای همین قراره فردا از گل فروشی یه دسته گل مریم بخره... با یه شاخه رز قرمز. این کاریه که قبلنا بابای مهناز براش میکرد...

مهناز چند ساله که شبای تولد خوبی نداشته. برای همین احمد امسال قراره براش یه شب عالی بسازه...

یه کیک کوچیک اندازه کف دست با یدونه شمع روش... یه کادو کوچیک شاید یه کتاب شعر که جلو شعرای خوبش رو براش علامت بزنه و یه نامه که با خودکار سیاه روی کاغذ کاهی نوشته و تاش کرده گذاشته لای کتاب دقیقاً اونجاش که کلمه های کتاب بلند فریاد میزنن” مرا تو بی سببی نیستی” که مهناز اول شعر رو ببنینه و بخنده اونقدر پررنگ که چشماش خط بشن و تمام صورتش بخنده بعد نامه رو باز کنه و شاید حتی از خوشحالی گریش بگیره... قراره براش بنویسه که داشتنش مثل تموم بوی یاس خونه مامان جون و تموم خرمالو های پاییز عزیز و دلچسبه. که دعواهاشون مث ابر بهاره زود میاد و زود میره... که وجودش مثل بوی عطرش شیرینه... و این که با بودنش خیلی چیزا فرق داره... 

قراره کتابو تو یه کاغذ سبز بپیچه و بهش روبان قرمز بزنه ... قراره کادو رو یه جوری بهش بده که نگاهش بگه چقد شاکره از بودنش... 

اینا تموم چیزاییه که احمد تا اینجا تمرین کرده 

اما قرار ۲۴ ساعت تو دلهره و تشویش باشه که حالا همه چی خوب پیش میره یا نه...! دلهره ی خوب البته!

احمد قراره کاری کنه کارستان... که شاید شما اون رو هیچ بدونین. البته که تنها کسی که ارزششو درک میکنه مهنازه و فقط و فقط همین مهمه...

  • Ba har