_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
نشسته بود میون کاغذ پاره هاش که مثلاً این چیه که امروزى هاى لوس میگن؟ "تمرین صداقت کنه با کاغذ" هه هه مضحکه واقعاً.
دوستمون داشت سعى میکرد فکرشو بیاره رو کاغذ و نمیشد. این وسط یهو یادش افتاد چقدر دلش واسه تراس خونش تنگ شده...
مهناز همیشه میگفت خونمون؛ میگفت ما. اما احمد نه که نخوادها، نه، نمى تونست بگه خونمون. میگفت خونم. میگفت من. یه موقع هایى حالا تو داستاناش، شاید میگفت من و مهناز... اما اول شخص جمع بلد نبود. راه دستش نبود. وقتى ازش استفاده میکرد، تنش مور مور میشد. نه که بخواد واسه زنش افه بیادها، نه، از بچگى همین حال بود. از کار گروهى، از هرچى که به جمع مربوط میشد بالا مى آورد؛ حالش بد مى شد.
خلاصه که رفت تو تراس خونش. یعنى اول تو دلش گفت برم تو تراس خونم . بعد حتى از این منم منم کردن خودش، خوشش هم اومد. [ احمد عیب و ایراد زیاد داره!] خوش حالیش یه لبخند محو شد رو لبش که پنج ثانیه بیشتر طول نکشید. انگار پس گردنى خورده باشه، سریع لب و لوچش جمع شد آخه یاد آرمان افتاده بود که هروقت انقد منم منم میکرد، دو سه تا آب نکشیدشو تحویلش میداد. احمدم سریع خودشو جمع و جور میکرد. نه که بخواد ادا آدم خوبا رو دربیاره ها، نه، آرمان براش حجت بود. 
اما اینبار که لب و لوچش جمع شد نه که از خاطره پس گردنى هایى که خورده بود باشه ها، نه، یهو یادش افتاد چقد دلش تنگه آرمانه! نه که کلاً یادش نباشه ها، نه! هیچ لحظه اى نبود که به فکر آرمان نباشه! اما یهو وقتى جاى پس گردنى  ذق ذق    نکرد، مصیبت از نو شروع شد.
دیگه به سیگار توى دستش یا لیوان چاییش فک نمى کرد. داشت آسمون شهرشو نگاه میکرد! این چهارمى برد که رد میشد. از موقعى که شروع کرده بود به شمردن هواپیماها، این چهارمیش بود. نه که خونش نزدیک فرودگاه باشه ها، نه، خونش یه جایى تو مسیر حرکتشون بود.
فیلش که یاد هندستون کرده بود، هواپیما هم مزید برعلت، یهو تو دلش یه لعنت به زمونه فرستاد و یکى به آرمان و جمله آخر رو بلند گفت که: اَى آرمان رفتى فرنگ که چى؟
سیگارو خاموش کرد. لیوان رو گذاشت لبه تراس و رفت تو خونه عین آدمایى که شاشون تنده. به اندازه نیم صفحه جلوتر میدونست چى میخواد بگه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
یه سیب قرمز گرفته بود دستش و هى میچرخوندش. داشت فک میکرد: یعنى سیب دماونده؟ یعنى با هر گاز چرخ چرخ میکنه یا چوب پنبه ایه؟ ولى قیافش یه جورى بود که انگار داره درمورد مهمترین مسئله زندگى، سخت ترین و مهمترین تصمیم رو میگیره.
خودش میدونست قیافش همچین حسیو منتقل میکنه. برا همین خوشحال هم بود. 
اون دستش که آزاد بود رو کرده بود لاى موهاش و هى بالا پایین مى کردش. بالاخره دلو زد به دریا و سیبو گاز زد!
لب و لوچش عینهو پیرمردى که دندون مصنوعیشو درآورده باشه، رفت تو هم.تمام خاطرات تلخ بچگیش یه دور جلو چشمش اومد و با خودش براى هزارمین بار گفت: من گه بخورم دفعه دیگه  سیب بخورم... 
مهناز در یخچالو وا کرد و تا کمر رفت توش و از اون تو گفت:" گفتم بهت که. آقا رضا اینارو آورد  گفت مال باغه. هرسال همین کارو میکنه. هر سالم تو یکیشو همینجورى حروم میکنى." 
حالا احمد شروع کرده بود به قرقره کردن بلکه حس چوب پنبه اى از دهنش بره! ولى نشد. رفت دم یخچال، مهنازو از پشت گرفت و گفت: "یه خیرى کن تواین بازار شام، یه چى پیدا کن بخوریم، خدا رو خوش بیاد. 
مهناز اومد به خودش بگیره که دکى! بعد هم همون سخنرانى معروفِ بشور و بساب و بپز رو سر بده؛ ولى احمد میدونست دارن به کجا میرسن و عین متهمى که بخواد بیگناهیشو ثابت کنه، یه خرمالو ورداشت. دو دستشو بالا گرفت و گفت:" هیچى هیچى پیدا شد." مهنازو ماچ کرد و راهشو کشید رفت طرف اتاق. حالا داشت خرمالو رو تو دستش میچرخوند. داشت فک میکرد اگه خرمالوهه هم گس باشه چى کار باید بکنه؟
مهناز درست شد عینهو ماهى. دهنش باز شد و بدون هیچ صدایى بسته شد. بعد هم یه جورى خندید که فقط خودش میدونست داره میخنده. اگه کسى قیافشو مى دید گمون میکرد حتى یکم هم اخم کرده باشه. اما مهناز خوش حال بود و داشت میخندید...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد مرد خوبی بود، بی شیله پیله. سلیقه لباس پوشیدنش خوب نبود اما یکم که باهاش گرم می گرفتی، دیگه لباس چه مهم؟ جوراب سرمه ای رو با کفش قهوه ای می پوشید و کت چارخونه رو با پیرهن راه راه! اما اینا اصن مهم نبود از یه جا به بعد دیگه به یه ورتم نبود. مهم این بود که احمد مرد خوبی بود…

از دور که می اومد، یکم آدمو یاد مرحوم صادق جون مینداخت. این که مثلا احتمالا نویسنده باشه و حتی بخواد خودکشی هم بکنه. اما نه… هاهاهاها احمد؟ اصلا. فرسنگا  با همچین تصوری فاصله داشت.

این روزا ۳۸ سالگی بهش پوزخند مرگ باری می زد که: هی رفیق، پیر شدی رفت. ۳۹ باید خیلی سن زیادی باشه! پیرمرد، دیگه تمومه.

احمد هم بهش میگفت: گه نخور بابا هنوز چل چلیم مونده!

-موهاش؟

تازه تک و توک توش سفید پیدا میشد.

-ناراحت؟

نه بابا. تو کونشم عروسی بود! فک میکرد ۴۱ سالگی نهایت سن خوبیه که میتونه داشته باشه.

همه آدما شاید همیشه بخوان ۱۸ سالشون بشه و تموم اما احمد از ۱۴سالگیش به ۴۱ ساله شدنش فک میکرد. هر برنامه ای که داشت یه ربطی به ۴۱سالگیش داشت.

مثلا  تصمیم داشت تا ۴۱سالگیش سیگارو ترک کنه. شب تولد ۴۱ سالگیش هم یه نخ به افتخار ارادش بکشه.

هروقت هم که این داستانو با شور و شوق تعریف میکرد، مهناز سرد نگاش میکرد و لبشو کج میکرد انگار بخواد به مسخره بخنده و یه «آفرین» میگفت که کاش نمی گفت بعد هم میرفت سر کارش. معمولا هم تو این شرایط یه سبد لباس شسته زیر بغلش بود که میرفت جابه جاشون کنه.

احمد هم فقط نگاش میکرد و تو دلش می گفت: تا ۴۱ سالگیم حتما یه بار تو همچین وضعیتی زل می زنم تو چشاتو بهت میگم که چقد دوست دارم …!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

از دردی...

دوستمون میگه:

از دردی گریسته ام که از آن من نیست.

من اما 

کاش بتونم 

از دردی بگریم که اتفاقا از آن خود خودمه…!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دیشب

فقط همیناش بعد دوازده ساعت یادمه. یعنى یادم که نه، یادم میاد. یهو جرقه میزنه. شب بود تو خونه بودیم تمام فامیل. یهو یکى اومد بهم گفت که فلانى ( میشناختمش) داره بعد از اینجا میره فرودگاه. داره میره از ایران.کى برمیگرده؟ انگار اینو از چشمام خونده بود! دلت خوشه ها... هیچ وقت. قرار نیست اصلا! چشمام تر شد اما قبل از این که ناراحت شم، ترسیدم. دلم هُرّى ریخت پایین... رو جاکفشى نشستم دستامو به دو طرفش گیر دادم که مثلاً  تعادلم حفظ بشه... یک ساعتى تو همون حال بودم. بابام اومد گفت جمع و جور کن داریم میریم. پرسیدم مامان چى؟ گفت خودش میاد. جمع و جورم یه مانتو روسرى کردن بود. از خونه زدم بیرون جلو تر از بابام . نمیدونم چرا یهو تو بلوار دانشگاه بودم! ولى خوب خواب که منطق حالیش نیس. نشستم تو ماشین . بابام پشت فرمون بود. راه افتاد. به اندازه صد قدم رفته بودیم که یهو تمام قدرتى که برام باقى مونده بود رو جمع کردم گفتم میشه وایسى؟ میخوام باهاش دوباره خدافظى کنم. در کمال تعجب( حتى تو خوابم) وایساد. پیاده شدم. با تمام قدرتم دوییدم. دورشو کلى آدم گرفته بود. پسشون زدم رفتم جلوش. با تعجب نگام کرد. گفتم میشه بغلت کنم؟ خندش گرفته بود ولى سعى می کرد نخنده. بغلش کردم به اندازه سال هاى سال دورى کشیدن. انگار اومد تو دهنش که بگه برو بچه تو هنوز دهنت بو شیر میده. نگاش اشکمو درآورد. فرار کردم که فقط نبینه اشکمو. [منِ احمق با منطقِ عوضیم. خوب اشکمو میدید؛ چى میشد؟ شاشیدم تو این حس که مثلاً  میگن غروره...]
یه جمله هست این آخر که بایستى بدونید که شاید گند بزنه به تمام حرف هایى که زدم: فقط تو خوابم میشناختمش... 
پ. ن: ترس از رفتن تک تک دور و وریام یه روزى از پا درم میاره…
پ.ن ۲: علائم نگارشی کامل و جامع به کار نرفته… به دل نگیرین!
  • Ba har