_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰
یه سیب قرمز گرفته بود دستش و هى میچرخوندش. داشت فک میکرد: یعنى سیب دماونده؟ یعنى با هر گاز چرخ چرخ میکنه یا چوب پنبه ایه؟ ولى قیافش یه جورى بود که انگار داره درمورد مهمترین مسئله زندگى، سخت ترین و مهمترین تصمیم رو میگیره.
خودش میدونست قیافش همچین حسیو منتقل میکنه. برا همین خوشحال هم بود. 
اون دستش که آزاد بود رو کرده بود لاى موهاش و هى بالا پایین مى کردش. بالاخره دلو زد به دریا و سیبو گاز زد!
لب و لوچش عینهو پیرمردى که دندون مصنوعیشو درآورده باشه، رفت تو هم.تمام خاطرات تلخ بچگیش یه دور جلو چشمش اومد و با خودش براى هزارمین بار گفت: من گه بخورم دفعه دیگه  سیب بخورم... 
مهناز در یخچالو وا کرد و تا کمر رفت توش و از اون تو گفت:" گفتم بهت که. آقا رضا اینارو آورد  گفت مال باغه. هرسال همین کارو میکنه. هر سالم تو یکیشو همینجورى حروم میکنى." 
حالا احمد شروع کرده بود به قرقره کردن بلکه حس چوب پنبه اى از دهنش بره! ولى نشد. رفت دم یخچال، مهنازو از پشت گرفت و گفت: "یه خیرى کن تواین بازار شام، یه چى پیدا کن بخوریم، خدا رو خوش بیاد. 
مهناز اومد به خودش بگیره که دکى! بعد هم همون سخنرانى معروفِ بشور و بساب و بپز رو سر بده؛ ولى احمد میدونست دارن به کجا میرسن و عین متهمى که بخواد بیگناهیشو ثابت کنه، یه خرمالو ورداشت. دو دستشو بالا گرفت و گفت:" هیچى هیچى پیدا شد." مهنازو ماچ کرد و راهشو کشید رفت طرف اتاق. حالا داشت خرمالو رو تو دستش میچرخوند. داشت فک میکرد اگه خرمالوهه هم گس باشه چى کار باید بکنه؟
مهناز درست شد عینهو ماهى. دهنش باز شد و بدون هیچ صدایى بسته شد. بعد هم یه جورى خندید که فقط خودش میدونست داره میخنده. اگه کسى قیافشو مى دید گمون میکرد حتى یکم هم اخم کرده باشه. اما مهناز خوش حال بود و داشت میخندید...

  • ۹۴/۰۷/۲۸
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی