_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کلمات

سر می خورند واژه ها و روح همین گوشه و کنار، هی بالا و پایین می شود؛ تاریک، روشن،دور، نزدیک. کلمات در ذهن، در کنار هم حرکت می کنند. یکی از دیگری پیشی می گیرد و گاه از آن عقب می ماند. در هم تنیده می شوند و یکدیگر را به بازی می گیرند مثل برگ های بید مجنون در یک عصر گرم و خسته.

کلمات می دوند و می دوند تا به گلو می رسند و درست همان جا، همان لحظه که باید ادا شوند، یک دست محکم انگار بر روی لب ها فشار می آورد. لب ها کمی به درون حرکت می کنند و کلمات را با فشاری چندین برابر سرعتشان، به عقب هل می دهند. سقوط می کنند. یک سقوط آزاد به قعر وجود. در سیاهی محض؛ جایی که نه تنها از یکدیگر دور می مانند که خود را هم گم می کنندو هیچ نمی توان پیش بینی کرد آیا باز جسورانه و پرجنب و جوش می دوند، از کنار هم با سرعت بالا سبقت می گیرند تا مفر خود به بیرون را پیدا کنند یا این سرکوبی، سرنوشت محتوم آن ها بوده است.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لحظه ها... اتفاق ها...

همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"

احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.

داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه ترکوندن حباب دروغین زندگیش...

مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟

  • Ba har