_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

life

The edge of chaos:

 Where life has enough stability to sustain itself and enough creativity to deserve the name of life
 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

محسن نامجوی عزیز

محسن نامجوی عزیز

این را برای شما که نه، برای خودم مینویسم.

ممنونم برای آلبوم اخیرتان! تنها چیزی که می توانست التیام بخش روزهای بی روح و پر از تردیدم باشد، موسیقی و صدای شما بود...

من قرار است تا مدت های زیادی در شک و تردید و دودلی، غم و اندوه و نفرین باقی بمانم اما حداقل قدم هایی که هرروز برای رسیدن به مقصد بر می دارم محکم تر است و پرامید. امید به چیزی که نمی دانم چیست. که تنها هست و حضورش پس از این همه ناامیدی خوشایند. گو دلیلش ناپیدا... 

آلبوم اخیر شما فریاد میزند که هنوز هزاران آوای ناشنیده هست و ذهنی و دستی لازم تا متولدشان کند. 

محسن نامجوی عزیز، قدرتمندترین واژه ها برای قدردانی را در نظر بگیرید؛ به اندازه تمام آن واژه ها قدردانتان هستم.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

جایی که نباید

این جا دقیقا جایی که نباید بوی بیسکوییت پذیرایی ساده میاد و چایی تازه دم...

من از پذیرایی ساده متنفرم اما الان تنها چیزی که دلم می خواد بخورم همین بیسکوییت لعنتیه.

وقتی این جمله ها رو مینویسم فقط قیافه ترانه علیدوستی جلو چشامه... اگه این پرش ذهنی نیست، شما بگین چیه... !! 

=))))

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کلید

 

وقتی بچه بودم چهارتا شخصیت خیالی داشتم که باهاشون حرف میزدم. مامانشون نبودم اما یه احساس مسئولیتی نسبت بهشون داشتم. یه روزی توی مهدکودکم رو یادمه که جشن گرفته بودن و من تمام مدت یه گوشه نشسته بودم و یکی از این شخصیت های خیالی کلید یه اتاقی رو آورد داد بهم و من تمام مدت دستمو مشت کرده بودم و از کلیده مراقبت میکردم... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

گفت:" اگه احمدارو میخوندم هم این جوری میشد؟"

قلبم تیکه پاره شد...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

افسانه ستاره

 

نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و سکون، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، تکه ای به چشمتان می آید که نورانیست... ستاره ها در این قسمت متراکم ترند و پرتلالوتر... 

 تمام کسانی را که ما در این خاک حزن آلود پرهیاهو و  نابه هنگام یا به جور و ناحق از دست می دهیم، ستاره ای نورانی تر از حالت عادی بر فراز جایی که به خاک افتاده است جان می گیرد...

نزدیکی های تهران آن جا که قلبتان شما را تا رسیدن به آن یاری کرده است، همان جا که بغضتان اشک شد و رو به آسمان کردید، چندین ستاره پرنور در کنار هم میبینید. کسانی که نباید به خاک می افتادند... که افتادنشان نور شد... که اگر به نقطه درستی خیره شوید درخشش آن ها را تک تک به چشم میبینید.

این افسانه ستاره است که همه ما باید برای خودمان تعریف کنیم و مدام به آسمان خیره شویم برای تسلای خود از فقدان های مداوم و نامتناهی...

  • Ba har