وقتی بچه بودم چهارتا شخصیت خیالی داشتم که باهاشون حرف میزدم. مامانشون نبودم اما یه احساس مسئولیتی نسبت بهشون داشتم. یه روزی توی مهدکودکم رو یادمه که جشن گرفته بودن و من تمام مدت یه گوشه نشسته بودم و یکی از این شخصیت های خیالی کلید یه اتاقی رو آورد داد بهم و من تمام مدت دستمو مشت کرده بودم و از کلیده مراقبت میکردم...
- ۹۸/۱۲/۱۴
تو نوشتن خیلی پیش میاد ایناشتباه به صورت ناخودآگاه.
کلیدِ درسته.
بهرام که گور می گرفتی همه عمر و این داستان ها :)))