_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

احمد عزیزم،

احمد نازنینم،

حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگ‌ها از من دوری یا شاید منم که فرسنگ‌ها از تو فاصله دارم...

این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عده‌ی زیادی آدم میبینن...

من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره... از ترس‌هام، آرزوهام، فکرهام...

من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه...

فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترس‌هام عجیب جلوه میکنن...

اما تو نمی‌تونی با من چنین کنی چون تو خود فکر منی...

من حتی میتونم بهت بگم که چقدر دوست دارم و حتی تصور کنم که جلوم نشستی و میگی منم...

احمد جان تو انسان خوبی هستی و من عمیقاً دوستت دارم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ساده

دلم گرفته... دلم خیلی گرفته. 

ار این همه تنها بودن و از این همه دوست داشته نشدن...

کاش یکی منو واسه خودم دوست داشت. همین قدر ساده همین قدر حقیرانه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

درد و دل ساده

ناراحت کنندس...

این بی توجهی‌ها دلمو میشکونه...

اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظه‌ی خاص از زندگیت  حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی... شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد‌ و دل سادس...

  • Ba har