_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تولدشه 45

امروز این‌طوری شروع شد: 

احمد چشم‌هایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا...

‌  .احمد به پهنای صورتش می‌خندد و این بهترین جمعه ‌ی سال است

  • Ba har

کلاً جالبه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Ba har