امروز اینطوری شروع شد:
احمد چشمهایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا...
.احمد به پهنای صورتش میخندد و این بهترین جمعه ی سال است
- ۹۸/۰۴/۲۸