_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قصه

من در سیاه ترین روزهای خودم دست و پا می زنم...

کاش مثل قصه های آخر شب که برای بچه ها میگن، آخرش خوب باشه

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خبری نگیرید

من خیلیییییییی خسته ام. چند روزی خبری از من نگیرید. 

برای ساعت ها می خواهم فقط از پنجره به بیرون خیره شوم و "تا بهار دلنشین" گوش کنم.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لحظه ای شادی

 

ما گاهی یادمان میرود روحمان دقیقا چه چیزی احتیاج دارد.

مثل من که دیروز فهمیدم روحم دلتنگ موسیقیست. نه لزوما نوایی که به گوش برسد که نوایی آشنا که بتوان با آن زمزمه کرد. همین قدر ساده و پیش پا افتاده... اما همان پنج دقیقه ای که با ویگن همخوانی کردم و بعدش هم عارف، مرا پرواز داد و از شوق لبریز کرد... 

میدانم اگر الان بخوابم فردا کوه غصه است که با تلنگری از خواب بیدارم می کند و مجبور می شوم آرایش کنم و موهایم را درست کنم؛ لباس هایم را عوض کنم و در آینه به شرقی ترین قیافه ی موجود در این شهر خیره شوم و از نترسیدن برایش بگویم اما مگر راهی جز این هم هست؟

بی خوابی به گونه ای دیگر تشویش زاست...

من به فردا عصر فکر می کنم به لحظه ای که دوباره برای چند ساعتی فارغ از هر فکری خوشحال باشم بی دلیل... 

حال که دیگر نمی توان امیدوار بود پس تنها شاد باشم...

باید دید موسیقی فردا چیست.

 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خدای بایزید

.

.

.

یک روز مرید گفت: خواجه! کسی که هر روز صد بار خدای بایزید را ببیند، بایزید را چه کند که ببیند؟

بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو ببینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فرار نکنید

فرار نکنید. از احساسات فرار نکنید.

که حتی اگر برای لحظه ای احساس کنید پیروزمندانه جان به در برده اید، به ناگاه آن حس از جایی دیگر که حتی فکرش را هم نمی کنید بر سرتان آوار می شود.

امشب، سیاهکل و جمعه فرهاد و اندیشه های پویان

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

افسانه 0

به عنوان شنونده داستان های طولانی و مفصل در طول دوران کودکی ات، فرزندم، نخست باید بدانی که افسانه چیست!

ما مردمان ناملایمتی های زیادی را در زندگی تجربه می کنیم. در لابه لای تمام این لحظات منحوس دلگرمی ای لازم است برای تجدید قوا و تجربه خوشحالی ولو برای لحظه ای. در چنین زمان هایی ما به افسانه ها پناه می بریم. داستان هایی که واقعی نیستند اما با واقعی بودن تنها یک سر سوزن فاصله دارند. اتفاقاتی که برما گذشته اند و کاملا حقیقی هستند اما ما حدوثشان را به گونه ای نمادین و حماسی میکنیم برای احساس امنیت داشتن؛ برای کمی فقط کمی خوش حال تر بودن. 

به افسانه ها گوش کن و در عین حال که می دانی این ها دست و پا زدن های گوینده برای حفظ ذره ای ناچیز از امید است و نه هیچ چیز دیگر، از زیبایی های آن لذت ببر. بگذار افسانه مجابت کند که زندگی جالب است و ارزشمند.  

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آرش

اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شد و این وحشت آور است. امید که در هر گدار سخت مردی خواهد آمد، انبوه را کاهل می کند و در هر تنگی ایشان چشم می گردانند تا برگزیده کیست و خود برجای نشسته.

.

.

.

تیر تو ایشان را یکبار رها خواهد کرد اما برای همیشه به بند خواهد کشید.

 

آرش_ بهرام بیضایی

 

آرش تیر را پرتاب کرد. مرز مشخص شد. مردمان شادی ها کردند برای ایران بازیافته و سوگواری ها کردند برای آرش از دست رفته... اما در میان آن ها مردمانی هستند که "که هنوز می گویند آرش باز خواهد گشت". 

این آغاز تمام نابسامانی هاست: انتظار کشیدن برای منجی...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بهاری دیگر

بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.

 

از اسفند 57 که شاملو چنین گفته تا به اسفند 98 حال و روز همان است که بود...

  • Ba har