بوی غبار... بوی دود... هوای کثیف و خورشید چرکین...
بوی غبار... بوی دود... هوای کثیف و خورشید چرکین...
دوشنبه ساعت دوازده و نیم، جلو آینه ایستادم و به اندازه نیم ساعت که انگار چندین ساعت بود به خودم خیره شدم... چشمانم پر از اشک شد جوری که تصویرم شروع کرد به لرزیدن آنقدر بالا و پایین رفت که انگار یک نفر دارد طناب میزند بعد در یک لحظه همه جا شفاف شد! من بودم و آینه در سکونی وصف ناشدنی انگار که همه چیز ثابت مانده باشد حتی زمان...
این تصویر بارها و بارها تکرار می شود تنها خنده های ناگهانی پس از هربار سرازیری ، سکونی که به دنبال می آورد را هم به ماجرا اضافه کنید...
مث معتادا دارم جون میدم واسه یه لحظه چک کردن دنیای مجازی… و تازه داره بهم ثابت میشه واقعا رگه هایی از خودنمایی و حسرت توجه در من وجود داره...
من یه قانونایی دارم واسه خودم که هیچی نمیتونه خرابشون کنه...
من شاید خیلی دوست نداشتنی باشم. ولی به اندازه یه حداقلی حق زندگی دارم و این دست شما نیست که بخواین بهم اجازه بدین یا نه...
خوبی اینجا اینه که خیلی ها نمیخوننش…
واسه همین میشه اینا رو گفت:
وقتی عمق فکرتو بلند میگی، کائنات به مسخره ترین حالت ممکن می کوبدش… پس هیچ وقت بلند فکر نکن… هیچ وقت جز سطحیات روزمره چیزی نگو...
خیلی خستم بابا از دست همه هم شاکیم
حتی اون رفیق خارجی که دیر به دیر جواب میده رفته رو مخ...
احمد یه قانونی داره که میگه: هر آهنگی یه ۱۵ ثانیه ی ناب داره که اصلا دلیل ساختن آهنگ بوده… البته که میتونه نظرات مختلفی وجود داشته باشه که کدوم ۱۵ ثانیه مورد نظره ولی به هرحال وجود داره. و یکی از تفریحاتش پیدا کردن این ۱۵ ثانیه هاست…
این ۱۵ ثانیه های احمد رو به سخده نگیرین…
این ۱۵ ثانیه های احمد رو دست مایه ادا درآوردن هاتون نکنین...
و اصلا فکر نکنین که ۱۵ ثانیه زمان کمیه… چندین و چند واژه رو میشه کنار هم دریف کرد با ریتم های ناب...
نفس عمیق… احساس گرسنگی شدید… پاهایی که ضعف میره از نداشتن تغذیه سالمه یا خستگی. شایدم از استرس…
باید یک زندگی جدید ساخت که استرس توش هیچ مفهومی نداشته باشه...