_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

سکون ماجرا

دوشنبه ساعت دوازده و نیم، جلو آینه ایستادم و به اندازه نیم ساعت که انگار چندین ساعت بود به خودم خیره شدم... چشمانم پر از اشک شد جوری که تصویرم شروع کرد به لرزیدن آنقدر بالا و پایین رفت که انگار یک نفر دارد طناب میزند بعد در یک لحظه همه جا شفاف شد! من بودم و آینه در سکونی وصف ناشدنی انگار که همه چیز ثابت مانده باشد حتی زمان... 

این تصویر بارها و بارها تکرار می شود تنها خنده های ناگهانی پس از هربار سرازیری ، سکونی که به دنبال می آورد را هم به ماجرا اضافه کنید...

  • ۹۶/۰۹/۲۷
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی