دوشنبه ساعت دوازده و نیم، جلو آینه ایستادم و به اندازه نیم ساعت که انگار چندین ساعت بود به خودم خیره شدم... چشمانم پر از اشک شد جوری که تصویرم شروع کرد به لرزیدن آنقدر بالا و پایین رفت که انگار یک نفر دارد طناب میزند بعد در یک لحظه همه جا شفاف شد! من بودم و آینه در سکونی وصف ناشدنی انگار که همه چیز ثابت مانده باشد حتی زمان...
این تصویر بارها و بارها تکرار می شود تنها خنده های ناگهانی پس از هربار سرازیری ، سکونی که به دنبال می آورد را هم به ماجرا اضافه کنید...
- ۹۶/۰۹/۲۷