_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جمعه

جمعه، جمعه بود

بی هیچ تغییری.

این همه سال گذشت

و جمعه، جمعه ماند.

نه خطی بر صورتش افتاد 

و

نه تار سپیدی میان موهایش!

.

.

.

همیشه همان که بود ماند:

طولـــــــــــــــــــــــــــــــانی

غمگین

سیاه

نوشته ای سنگین ۶ روز درمیان 

در تمام تقویم های جهان.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

متانت لغزنده!

این همان هوای گرفته‌ی محبوب من است.

هوای نالان خسته

نیروی خروشان وجودش تنها نم بارانی می‌شود .

بی هیچ خشونتی.

بی هیچ حمله‌ای.

.

.

مردم،

خسته‌تر از او

نگاهش می کنند

زیرچشمی.

عبور می کنند 

با غرولندی از خیسی.

.

.

.

او اما ادامه می دهد.

چون راه دیگری ندارد؟

نه، چون به متانت لغزنده و خیس خود

ایمان دارد.


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خدا بود، خدا

منصور حلاج آن نـــهنـــــگ دریا/ کز پنبه تن دانه جان کرد رها

روزیکه اناالحق به زبان می آورد/ منصور کجا بور؟ خدا بود خدا


ابوسعید ابوالخیر

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

رفاقت

رفاقت مثه سلاخ خونس، میکشتت
رفاقت مثه هفت تیر پر میمونه، ریسکیه
رفاقت مثه دشنه میمونه واسه نالوطیاش، باز تو دست منتظره که زخم بزنه...
ولى رفاقت یه رو دیگم داره: 
سلاخ خونه رو میکنه لوکیشن "قیصر" و لاغیر؛
هفت تیرو گوله هاشو میچکونه تو دست و خالیشو میذاره پر شالش.
دشنه رو میبنده، نالوطى رو لوطى میکنه، اونوقت دشنه میده دستش... 
رفاقت لبه ى پرتگاه پایتخته، اگه سفت واستى و نیفتى، کل پایتخت زیر پاته.
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

برای دانشجوی سال کفی، شانزدهم آذر ـ اولین شانزدهم آذرـ باید مهم باشد. پرشود باشد برای دیدنش، اما من داستان متفاوتی برایتان می گویم: من، یک دانشجوی سال کفی، با هزاران امید و آرزوی احتمالی، در اولین سال دانشجویی ام، شانزده آذر که از قضا شلوغ ترین روز هفته ام در دانشگاه است، پا به آن خراب آباد نگذاشتم!

چرا؟ دلیلش برای خورم هم گنگ است اما تنها جمله ای که با اطمینان می توانم بگویم: به تاریخچه اش دقت کنید. این که چرا و از کجا چنین نامی بر چنین روزی گذارده شده است که...

من در این اولین روز دانشجو که من هم مصداقش بودم، به این فکر می کردم که آیا چنین روزی، چنین داستانی ارزش است؟ باید خوشحال باشم از وجود چنین موقعیتی؟ اذ چنین روزی؟ از چنین محیط آکادمیکی؟

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

زندگی برابر با پارادوکس است

وقتی تمام لحظات زندگی به مرگ فکر می کنی 

وقتی به مرگ نزدیک -تنها نزدیک- میشوی، تنها کلمه ذهنت حیات می شود.

وجود برابر با پارادوکس است

و پارادوکس بهترین مفهومی که شناخته ام…

و در نهایت دنیا همیشه مدیون آنکس است که این واژه را خلق کرده است.



  • Ba har
  • ۰
  • ۰

گاهی 

باید

تنها نوشت.

حتی اگر آشغال ترین ترکیب ها را بسازی.

تنها باید نوشت.

باید بنویسی

که یادت بیاید

نوشتن چه لذتی دارد.

(رسوایی بهانه ای بیش نیست.)

  • Ba har