_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز. همه روز

همه روزهایی رو انتظار میکشیم که بی دغدغه باشیم

بعد در خیالمان مثل دستور پخت یک غذا یا دسر، برنامه ریزی می کنیم که : اول چنین میکنم و بعد چنان. حتی گاهی این فکرهایمان را هم اصلاح میکنیم  و به خودمان می گوییم: نه نه. اول چنان و بعد چنین. و مشعوف می شویم بسی از اقداماتی که قرار است در آینده انجام دهیم. یک شوق سرکوب شده که به آن وعده می دهیم تا چندی دیگر از قفس آزاد خواهد شد. فراغ هیچگاه از راه نمیرسد و حتی آن زمان هایی که روزنه ای از آن نمود پیدا می کند،هیچ نمی کنیم. هیچ. هیچ مطلق. بعد شاید حتی بنالیم که چه تنها و بی برنامه و بی حوصله هستیم. این روند زندگی لجن  بار ماست. در نهایت هم هیچ اتفاقی نمی افتدکه راضی باشیم. همین روند است که همگی ما را انسان هایی سربار، بی ثبات و بی مصرف می کند. جامعه را منهدم می کند.
 این روزها اما جامعه چنان ابزارهایی برای خود دارد که مرگ تدریجی اعضا چنان مخل حیات آن نمی شود. نه چنان فوری که مشهود باشد. 
پ.ن: سعی در ادبی نوشتن، دهن کجی به روزگار است

سزای این همه رفتن نرسیدن نبود
بهای این همه گفتن نشنیدن نبود
  • Ba har