_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دیشب

فقط همیناش بعد دوازده ساعت یادمه. یعنى یادم که نه، یادم میاد. یهو جرقه میزنه. شب بود تو خونه بودیم تمام فامیل. یهو یکى اومد بهم گفت که فلانى ( میشناختمش) داره بعد از اینجا میره فرودگاه. داره میره از ایران.کى برمیگرده؟ انگار اینو از چشمام خونده بود! دلت خوشه ها... هیچ وقت. قرار نیست اصلا! چشمام تر شد اما قبل از این که ناراحت شم، ترسیدم. دلم هُرّى ریخت پایین... رو جاکفشى نشستم دستامو به دو طرفش گیر دادم که مثلاً  تعادلم حفظ بشه... یک ساعتى تو همون حال بودم. بابام اومد گفت جمع و جور کن داریم میریم. پرسیدم مامان چى؟ گفت خودش میاد. جمع و جورم یه مانتو روسرى کردن بود. از خونه زدم بیرون جلو تر از بابام . نمیدونم چرا یهو تو بلوار دانشگاه بودم! ولى خوب خواب که منطق حالیش نیس. نشستم تو ماشین . بابام پشت فرمون بود. راه افتاد. به اندازه صد قدم رفته بودیم که یهو تمام قدرتى که برام باقى مونده بود رو جمع کردم گفتم میشه وایسى؟ میخوام باهاش دوباره خدافظى کنم. در کمال تعجب( حتى تو خوابم) وایساد. پیاده شدم. با تمام قدرتم دوییدم. دورشو کلى آدم گرفته بود. پسشون زدم رفتم جلوش. با تعجب نگام کرد. گفتم میشه بغلت کنم؟ خندش گرفته بود ولى سعى می کرد نخنده. بغلش کردم به اندازه سال هاى سال دورى کشیدن. انگار اومد تو دهنش که بگه برو بچه تو هنوز دهنت بو شیر میده. نگاش اشکمو درآورد. فرار کردم که فقط نبینه اشکمو. [منِ احمق با منطقِ عوضیم. خوب اشکمو میدید؛ چى میشد؟ شاشیدم تو این حس که مثلاً  میگن غروره...]
یه جمله هست این آخر که بایستى بدونید که شاید گند بزنه به تمام حرف هایى که زدم: فقط تو خوابم میشناختمش... 
پ. ن: ترس از رفتن تک تک دور و وریام یه روزى از پا درم میاره…
پ.ن ۲: علائم نگارشی کامل و جامع به کار نرفته… به دل نگیرین!
  • ۹۴/۰۷/۰۶
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی