_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۵ مطلب با موضوع «احمد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

احمدرضا

احمد یا همون احمدرضا، مرد خوبى بود؛
اسم واقعیش احمدرضا بود ولى همه احمد صداش میکردن از گشادى بود و آب هندونه یا این که مثلاً آواى احمد خالى جالب تر بود یا هر دلیل چرت دیگه اى، خلاصه که از بقال سر کوچه تا بابابزرگ خدابیامرزش که این اسمو واسش انتخاب کرده بود، [ تا زمان حیاتش] احمد صداش میکردن. فقط مهناز بود که تا قبل ازدواجشون احمدرضا صداش میکرد و حالام وسط دعواها اونجاهایى که میخواست سربه تن شوهرش نباشه، با یه تنفرى کل اسمشو با تشدید ادا میکرد.
-خوشحال بود از این داستان؟
خیلى براش فرقى نداشت فقط میدونست که کلاً از اسمش خوشش نمیاد. حالا دیگه مهم نبود کلشو ادا کنن یا نصفشو!
-چرا دوست نداشت؟
هیچوقت نگفت چرا ولى واسه جواب این سوال میگفت هیشکى از اسمش راضى نیست.
آره. خلاصه که احمد مرد خوبى بود؛بى شیله پیله؛ اما مگه خوب بودن خشک و خالى هم خوبه؟ 
یه موقع هایى میشد با خودش فک میکرد که اصلا باید بد باشه. این که همیشه واسه اره و اوره و شمسى کوره حاضر بود انقد بد نبود که بعد هر بار، لعن و نفرین کنه خودشو که مرد حسابى یکم به خودت فک کن.
خلاصه که خیلى جاها ناراضى بود اما ته ته ته تمام ماجراها، یه جورایى از خودش راضى بود حالا غرور بى جا بود یا حقیقت الله اعلم...
[ اگه از غروره، میدونین که احمد عیب و ایراد زیاد داره.]
کل داستان اینه که احمدم مثه تمام اون آدماى خوبیه که روزاى بد و رازاى مرخرف و ماجراهاى ناخوشایندى واسه گفتن دارن ولى شاید چون خوبن، خیلى درموردش حرف نمیزنن...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰
این که جمعه بود و دلش بدجور هواى جمعه هاى خونه مامان بزرگو کرده بود یا این که هنوز حواسش پى آرمان بود و فرنگ رفتنش یا مثلاً که چى...؟!!
خلاصه که نیم ساعتى میشد که نشسته بود و زل زده بود به دیوار تو فکر این که چقد دلش میخواست تو ٦٠ سال پیش زندگى کنه؛ که یهو چقد دلش میخواد مثه اونا حرف بزنه. دور و ورش رو یه نگاهى انداخت: که مثلاً به کمد بگه گنجه. بعد قیافه مامان برزگ اومد جلو چشمش که به باترى میگفت قوه، به ریاضى میگفت حساب.
بعد دید ٦٠ سال پیش رو فقط واسه کلمه هاش نمى خواد؛ با اینکه کلمه هاش خیلى جذبش میکنه.
دید که چقد دلش کرسى میخواد. چقد دلش هندونه خنک تو حوضو میخواد. یا حتى چقد دلش اتوى ذغالى میخواد و اینکه خیلى دلش میخواد این اصطلاحو بشنوه که: آقا پاچه هاى شلوارت خربزه قاچ میکنه. [از بس که خوب اتو شده.]
دلش یهو خواست میتونست از در اتاق که میاد بیرون، پله هاى زیرزمینو بگیره بره پایین، اون پشت مشتا، ظرفاى ترشى رو پیدا کنه و ناخونک بزنه.
حتى بیشتر از نیم ساعت شد که نشسته بود و خیره بود به دیوار، ولى هیچ حرکتى نکرد واسه این که هیچ سرنخى نباشه که داره به چى فک میکنه چون مهناز  بارها و بارها تو همچین وضعى گفته بود:"خب که چى؟" و بقیه هم فقط میخندیدن و میگفتن زده به سرت.
فقط آرمان بود که پا به پاش میومد!
مطمئن بود اگه آرمان بود میگفت:"آخ که چقد دلم میخواست تو این پاکتا هستن با کاغذ کاهى درسشون میکنن، [احمد میخندید و سرشو تکون میداد که میدونه منظورش چیه.] نخودچى کیشمیش میخوردیم.
احمد میخندید میگفت حالا مجبورنیستى زورکى همراهیم کنى.
آرمانم لب و لوچشو کج و کوله میکرد، پشت بندش میزد پشت احمد و میگفت:" میفهممت پسر!"
  • Ba har
  • ۰
  • ۰
نشسته بود میون کاغذ پاره هاش که مثلاً این چیه که امروزى هاى لوس میگن؟ "تمرین صداقت کنه با کاغذ" هه هه مضحکه واقعاً.
دوستمون داشت سعى میکرد فکرشو بیاره رو کاغذ و نمیشد. این وسط یهو یادش افتاد چقدر دلش واسه تراس خونش تنگ شده...
مهناز همیشه میگفت خونمون؛ میگفت ما. اما احمد نه که نخوادها، نه، نمى تونست بگه خونمون. میگفت خونم. میگفت من. یه موقع هایى حالا تو داستاناش، شاید میگفت من و مهناز... اما اول شخص جمع بلد نبود. راه دستش نبود. وقتى ازش استفاده میکرد، تنش مور مور میشد. نه که بخواد واسه زنش افه بیادها، نه، از بچگى همین حال بود. از کار گروهى، از هرچى که به جمع مربوط میشد بالا مى آورد؛ حالش بد مى شد.
خلاصه که رفت تو تراس خونش. یعنى اول تو دلش گفت برم تو تراس خونم . بعد حتى از این منم منم کردن خودش، خوشش هم اومد. [ احمد عیب و ایراد زیاد داره!] خوش حالیش یه لبخند محو شد رو لبش که پنج ثانیه بیشتر طول نکشید. انگار پس گردنى خورده باشه، سریع لب و لوچش جمع شد آخه یاد آرمان افتاده بود که هروقت انقد منم منم میکرد، دو سه تا آب نکشیدشو تحویلش میداد. احمدم سریع خودشو جمع و جور میکرد. نه که بخواد ادا آدم خوبا رو دربیاره ها، نه، آرمان براش حجت بود. 
اما اینبار که لب و لوچش جمع شد نه که از خاطره پس گردنى هایى که خورده بود باشه ها، نه، یهو یادش افتاد چقد دلش تنگه آرمانه! نه که کلاً یادش نباشه ها، نه! هیچ لحظه اى نبود که به فکر آرمان نباشه! اما یهو وقتى جاى پس گردنى  ذق ذق    نکرد، مصیبت از نو شروع شد.
دیگه به سیگار توى دستش یا لیوان چاییش فک نمى کرد. داشت آسمون شهرشو نگاه میکرد! این چهارمى برد که رد میشد. از موقعى که شروع کرده بود به شمردن هواپیماها، این چهارمیش بود. نه که خونش نزدیک فرودگاه باشه ها، نه، خونش یه جایى تو مسیر حرکتشون بود.
فیلش که یاد هندستون کرده بود، هواپیما هم مزید برعلت، یهو تو دلش یه لعنت به زمونه فرستاد و یکى به آرمان و جمله آخر رو بلند گفت که: اَى آرمان رفتى فرنگ که چى؟
سیگارو خاموش کرد. لیوان رو گذاشت لبه تراس و رفت تو خونه عین آدمایى که شاشون تنده. به اندازه نیم صفحه جلوتر میدونست چى میخواد بگه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
یه سیب قرمز گرفته بود دستش و هى میچرخوندش. داشت فک میکرد: یعنى سیب دماونده؟ یعنى با هر گاز چرخ چرخ میکنه یا چوب پنبه ایه؟ ولى قیافش یه جورى بود که انگار داره درمورد مهمترین مسئله زندگى، سخت ترین و مهمترین تصمیم رو میگیره.
خودش میدونست قیافش همچین حسیو منتقل میکنه. برا همین خوشحال هم بود. 
اون دستش که آزاد بود رو کرده بود لاى موهاش و هى بالا پایین مى کردش. بالاخره دلو زد به دریا و سیبو گاز زد!
لب و لوچش عینهو پیرمردى که دندون مصنوعیشو درآورده باشه، رفت تو هم.تمام خاطرات تلخ بچگیش یه دور جلو چشمش اومد و با خودش براى هزارمین بار گفت: من گه بخورم دفعه دیگه  سیب بخورم... 
مهناز در یخچالو وا کرد و تا کمر رفت توش و از اون تو گفت:" گفتم بهت که. آقا رضا اینارو آورد  گفت مال باغه. هرسال همین کارو میکنه. هر سالم تو یکیشو همینجورى حروم میکنى." 
حالا احمد شروع کرده بود به قرقره کردن بلکه حس چوب پنبه اى از دهنش بره! ولى نشد. رفت دم یخچال، مهنازو از پشت گرفت و گفت: "یه خیرى کن تواین بازار شام، یه چى پیدا کن بخوریم، خدا رو خوش بیاد. 
مهناز اومد به خودش بگیره که دکى! بعد هم همون سخنرانى معروفِ بشور و بساب و بپز رو سر بده؛ ولى احمد میدونست دارن به کجا میرسن و عین متهمى که بخواد بیگناهیشو ثابت کنه، یه خرمالو ورداشت. دو دستشو بالا گرفت و گفت:" هیچى هیچى پیدا شد." مهنازو ماچ کرد و راهشو کشید رفت طرف اتاق. حالا داشت خرمالو رو تو دستش میچرخوند. داشت فک میکرد اگه خرمالوهه هم گس باشه چى کار باید بکنه؟
مهناز درست شد عینهو ماهى. دهنش باز شد و بدون هیچ صدایى بسته شد. بعد هم یه جورى خندید که فقط خودش میدونست داره میخنده. اگه کسى قیافشو مى دید گمون میکرد حتى یکم هم اخم کرده باشه. اما مهناز خوش حال بود و داشت میخندید...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد مرد خوبی بود، بی شیله پیله. سلیقه لباس پوشیدنش خوب نبود اما یکم که باهاش گرم می گرفتی، دیگه لباس چه مهم؟ جوراب سرمه ای رو با کفش قهوه ای می پوشید و کت چارخونه رو با پیرهن راه راه! اما اینا اصن مهم نبود از یه جا به بعد دیگه به یه ورتم نبود. مهم این بود که احمد مرد خوبی بود…

از دور که می اومد، یکم آدمو یاد مرحوم صادق جون مینداخت. این که مثلا احتمالا نویسنده باشه و حتی بخواد خودکشی هم بکنه. اما نه… هاهاهاها احمد؟ اصلا. فرسنگا  با همچین تصوری فاصله داشت.

این روزا ۳۸ سالگی بهش پوزخند مرگ باری می زد که: هی رفیق، پیر شدی رفت. ۳۹ باید خیلی سن زیادی باشه! پیرمرد، دیگه تمومه.

احمد هم بهش میگفت: گه نخور بابا هنوز چل چلیم مونده!

-موهاش؟

تازه تک و توک توش سفید پیدا میشد.

-ناراحت؟

نه بابا. تو کونشم عروسی بود! فک میکرد ۴۱ سالگی نهایت سن خوبیه که میتونه داشته باشه.

همه آدما شاید همیشه بخوان ۱۸ سالشون بشه و تموم اما احمد از ۱۴سالگیش به ۴۱ ساله شدنش فک میکرد. هر برنامه ای که داشت یه ربطی به ۴۱سالگیش داشت.

مثلا  تصمیم داشت تا ۴۱سالگیش سیگارو ترک کنه. شب تولد ۴۱ سالگیش هم یه نخ به افتخار ارادش بکشه.

هروقت هم که این داستانو با شور و شوق تعریف میکرد، مهناز سرد نگاش میکرد و لبشو کج میکرد انگار بخواد به مسخره بخنده و یه «آفرین» میگفت که کاش نمی گفت بعد هم میرفت سر کارش. معمولا هم تو این شرایط یه سبد لباس شسته زیر بغلش بود که میرفت جابه جاشون کنه.

احمد هم فقط نگاش میکرد و تو دلش می گفت: تا ۴۱ سالگیم حتما یه بار تو همچین وضعیتی زل می زنم تو چشاتو بهت میگم که چقد دوست دارم …!

  • Ba har