این که جمعه بود و دلش بدجور هواى جمعه هاى خونه مامان بزرگو کرده بود یا این که هنوز حواسش پى آرمان بود و فرنگ رفتنش یا مثلاً که چى...؟!!
خلاصه که نیم ساعتى میشد که نشسته بود و زل زده بود به دیوار تو فکر این که چقد دلش میخواست تو ٦٠ سال پیش زندگى کنه؛ که یهو چقد دلش میخواد مثه اونا حرف بزنه. دور و ورش رو یه نگاهى انداخت: که مثلاً به کمد بگه گنجه. بعد قیافه مامان برزگ اومد جلو چشمش که به باترى میگفت قوه، به ریاضى میگفت حساب.
بعد دید ٦٠ سال پیش رو فقط واسه کلمه هاش نمى خواد؛ با اینکه کلمه هاش خیلى جذبش میکنه.
دید که چقد دلش کرسى میخواد. چقد دلش هندونه خنک تو حوضو میخواد. یا حتى چقد دلش اتوى ذغالى میخواد و اینکه خیلى دلش میخواد این اصطلاحو بشنوه که: آقا پاچه هاى شلوارت خربزه قاچ میکنه. [از بس که خوب اتو شده.]
دلش یهو خواست میتونست از در اتاق که میاد بیرون، پله هاى زیرزمینو بگیره بره پایین، اون پشت مشتا، ظرفاى ترشى رو پیدا کنه و ناخونک بزنه.
حتى بیشتر از نیم ساعت شد که نشسته بود و خیره بود به دیوار، ولى هیچ حرکتى نکرد واسه این که هیچ سرنخى نباشه که داره به چى فک میکنه چون مهناز بارها و بارها تو همچین وضعى گفته بود:"خب که چى؟" و بقیه هم فقط میخندیدن و میگفتن زده به سرت.
فقط آرمان بود که پا به پاش میومد!
مطمئن بود اگه آرمان بود میگفت:"آخ که چقد دلم میخواست تو این پاکتا هستن با کاغذ کاهى درسشون میکنن، [احمد میخندید و سرشو تکون میداد که میدونه منظورش چیه.] نخودچى کیشمیش میخوردیم.
احمد میخندید میگفت حالا مجبورنیستى زورکى همراهیم کنى.
آرمانم لب و لوچشو کج و کوله میکرد، پشت بندش میزد پشت احمد و میگفت:" میفهممت پسر!"
- ۹۴/۰۸/۰۱