_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۵ مطلب با موضوع «احمد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
آدم ها تو شرایط نامساعد روحی برای آروم کردن خودشون راه های منحصر به فردی دارن که شاید برای بقیه خنده دار باشه حتی…
مهنار وقتی ناراحته آرایش میکنه و لاک میزنه. روری سه دست لباس عوض میکنه و موزیکای قدیمی گوش میده مخصوصا ویگن.
احمد اما فرق داره. اون وقتی حالش بده، آگهی های خرید و فروش خونه رو میخونه… هرچی خونه خفن تر و امکاناتش عجیب تر بهتر چون شگفتی ای که ایجاد میکنه حواسشو بیشتر پرت میکنه. بعد شروع میکنه دور عجیب ترین ها خط کشیدن و اونارو بلند بلند واسه مهناز میخونه. البته که مهناز درکش نمیکنه و چپ چپ نگاش میکنه انگار شوهرش خل شده ولی خب ته ته نگاهش یه تحسین عجیبی هست که انگار داره میگه میدونم حالت خوب نیست. دمت گرم ولی که میخوای این طوری خودتو آروم کنی… 
از یه جایی به بعد مهنازم خودشو میندازه تو بازی احمد. این جاست که تازه بامزه میشه…
مثلا امروز احمد و مهناز یه خونه پسندیدند تو زعفرانیه که استخر معلق داره و سالن بیلیارد، سالن سینما و جاده سلامتی حتی… خلاصه که فعلا حالشون بهتره یه جوری که احمد میره به خوندن و نوشتنش ادامه بده مهنازم میره آلو اسفناج درست کنه واسه ناهار… و البته که زندگیشون انقدرام ساده نیست. این فقط اون چیزیه که ما میبینیم...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰
دستشو میکنه تو موهاى خیس مهناز که تو آشپزخونه بغل یخچال وایساده داره با میترا تلفنى حرف میزنه.
مهناز سرشو تکیه میده به سینه احمد و احمد موهاشو بو میکنه.
میترا اونور دنیا زندگى میکنه و هرازچندگاهى که زنگ میزنه، با مهناز از همه چى حرف میزنن. الان به اینجا رسیدن که مهناز تعریف میکنه که تو مهمونى هفته قبل مسعود خان بند کرده بوده که پارسا باید زن بگیره و زنش یعنى همون مامان پارسا حرص میخورده که الان وقت این حرفا نیست. مهناز این جمله رو که تموم میکنه تلفون رو میذاره رو بلندگو. حالا میترا داره از اونور داد بیداد میکنه که: بابا، هیچوقت ملاحظه نمى کنه کجا، چى بگه. همیشه توى جمع حرفاى نامربوط میزنه. میترا همین طور میگه و مهناز برمیگرده احمد رو نگاه میکنه و یه لبخندى میزنه که معنیش اینه که "نگفتم بهت؟" احمدم با سر تایید میکنه که "راس گفتى والله." بعد یه لبخند اطمینان بخش تحویل مهناز میده که یعنى مثلاً " تو خوبى و این همه اعتراف هاست."
حالا میترا داره از روزمرگیاش میگه و مهناز با یه ریتم خاص و فاصله هاى معین میگه "آها!"
احمدم مهنازو ول کرده اومده نشسه رو کاناپه داره کتاب میخونه. مهم نیست کتابه چیه! احمد تمام متن رو خط به خط میخونه. کلمه هارو جدا جدا میفهمه اما هیچ ایده اى نداره مفهوم همشون در کنار هم چیه. الان براى بار ٢١امه که داره این صفحه رو میخونه و وضع همینه...
تصمیم میگیره دیگه نخونه فقط به کلمه ها خیره بشه و اون چیزى که تمرکزشو گرفته، تو ذهنش بال و پرش بده...
انگار که فیلم ببینه یکسرى تصویر از جلو چشمش تند تند رد میشه. مهناز، خندیدن هاى بلند مهناز، بیمارستان، بوى پودر، گریه، لبخند مهناز این بار با یه بچه تو بغلش...!
احمد داره به این فک میکنه که دوست داره پدر شدن رو تجربه کنه...!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰
ولو شده رو تخت وسط حیاط و دورتا دورشو پشه بند گرفته. چشماشو بسته و یه لبخند عمیق رو لبشه… چند ساعت قبل میخواستن یاس های گلدونو بچینن ولی احمد نذاشت. حالا یکی از دلایل لبخندش عطر همین یاس هاست که هرازچند گاهی پخش میشه تو هوا و هجوم میاره به احمد که حالا مثه مومیایی ها خوابیده. درسته گهگاه یه بادی میاد، ولی هوا گرمه. مهناز میره تو خونه پیش مامانجون بخوابه ولی احمد حاضر نیست حال لحظشو با هیچی عوض کنه با این که میدونه فردا که نور خورشید بزنه تو چشمش و از خواب بپره، کل روز رو سردرد میگیره...
  • Ba har
  • ۱
  • ۰

احمد یه مدتى نبود رفته بود سفر. مهناز کلى از این مرقعیت استفاده کرد واسه خوش گذرونى هاى ساده که تو تنهایى آدما دارن. کلى لم داد جلو تلویزیون با فیلم محبوبش پاپ کورن خورد. یه روز رفت خونه مامانش تو تخت مامانش با چهل تیکه محبوبش شب خوابید...

سه من بستنى خورد تنها تنها (!) 

وقتى بعد از سه روز احمد کلید انداخت تو در و تقش اومد، مهناز عین بچه ها پرید جلو در و محکم بغل کرد احمدو.

احمد یه بویى میداد که ترکیب بوى آهن خیس خورده و دود بود. 

شاید بگین بوى خوشایندى نیست ولى در لحظه آرامش بخش ترین بوى ممکن براى مهناز بود. به یاد بچگیاش که شبا که باباش میومد خونه همین بو رو میداد. 

حالا شرایط فرق کرده احمد با باباش، زمین تا آسمون فرق داره. مهناز احمدو متفاوت و عجیب دوست داره ولى این هیچ تغییرى تو حس آرامش این بوى _نامتعارف_ ایجاد نمیکنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

وحشت ٣١

احمد امروز ماهى خورد! احمد از ماهى متنفر بود.
بعد از مدت ها ماهى میخورد و نه که خودش هوس کرده باشه که از رو اجبار اما این جاى داستان جالبه که وقتى شروع کرد به ماهى خوردن با خودش گفت: چرا این همه مدت خودمو از خوردن ماهى محروم کردم؟ ماهى به این خوبى...
بعد یهو ترسید یکى تو ذهنش بلند بلند گفت: اگه نسبت به چیزى که انقد متنفر بودى انقد نظرت عوض شده پس یعنى تمام تصمیمات تا اینجاى زندگیت رو هواس...
ترس
ترس
ترس
و حالا وحشت.
وحشتى که مثل خوره افتاده به جون احمد...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد نگرانه. نگران منه! 

من حالم خوب نیست. این تنها جمله ایه که با قاطعیت میتونم بگم و اگه کسی بپرسه چرا؟ هیچی برای گفتن ندارم.

خوب نیستم و هیچ کس کمکی نمی تونه بهم بکنه… شاید حتی خودم.

احمد مدام میاد و میره. میاد و میره، میاد و میره….

هیچ فایده ای نداره اما...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

راه حل ٢٩

ترس هاش بیخوده. آرمان هرچقدر هم که نباشه، هرچقدر هم که دور زندگی کنه، هیچ مهم نیست. تصویرهای احمد همه واقعین. آرمان همیشه همون میمونه بی هیچ کم و کاستی. 

اینو نگاه های تحسین برانگیز احمد میگه. اینو خنده های آرمان وقتی باهمن میگه. اینو شوق نویسنده از این که ترساش الکی بوده و قرار نیست آرمان تو زندگى احمد کمرنگ شه میگه…

اینو تمام فضای این عصر، همین آخرای تابستون که شاید غمگین باشه میگه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

سالگرد اردواج ۲۸


این که اصولا مهمه یا نه، هرجور دوست دارین فک کنین. 

این جا اما احمد محور عالمه. هیچ وقت واسش مهم نبوده، این یعنی مهنازو روست نداره؟ نه لزوما همچین معنیی نداره اما احساس مهناز؟

آره خب مهناز غمش میگیره. بغ میکنه یه گوشه میشینه قهوه میخوره و سیگار میکشه انقد که تپش قلب میگیره. [قهوه بهش نمی سازه.]

شاید اگه یه حرفی بزنه، یه طعنه ای چیزی، وضع فرق کنه که مثلا احمد به خودش بیاد. شاید فک کنین از غروره اما مهم نیس شما چی فک کنین ولی اگه کنجاوین، باس بدونین که ابدا از غرور نیست.

مهناز فک میکنه یه سری حرفا. یه سری کارا خودشون باس باشن. این که تو دخالتی تو به وجود اومدنشون داشته باشی، اصلشو زیر سوال میبره… نگار که اصلا اتفاق نیفتاده باشه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

نگرانى ٢٧

آرمان داره میاد ایران.
فقط واسه دوهفته البته... 
احمد باید خوشحال ترین باشه. اما نیست...
چرا؟
میترسه. میترسه این دیدارا باعث بشه از هم دورتر بشن... از شدت این که حرفى با هم ندارن، از هم دور بشن. احمد نگران تصویریه که از آرمان داره...
تصویرى که تموم این چند سال باهاش زندگى کرده؛ هرجا که تو فکر بوده، تو لک بوده به جا آرمان از زبون تصویرش با خودش حرف زده...
احمد نگرانه... این بار نگران حال خودشه و نه هیچى دیگه...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قهر ٢٦

احمد و مهناز قهرن. یعنى مهناز قهر کرده. احمد عرضه همچین کارى رو نداره... داد و هوار زیاد میکنه ولى قهر، تو قاموسش نیست...
این که دقیقاً چى شده که قهرن قابل وصف نیست چون فقط یه چیز نیست که مال این روزها باشه... کلى مسئله هست و طبق معمول تمام دعواها از یه جا که شروع بشه، به اولین نقطه، به بنیادى ترین مسائل هم میرسه...
قهر بودنشون باعث میشه کلاً با هم حرف نزنن و این حالت خوبى نیست؛ مضحک ترین حالت ممکن تو خونه برِشون حاکمه.
شاید اگه بچه داشتند، بچهه رو مینداختند وسط که پیغام پسغامهارو ببره و بیاره ولى حالا که خودشونن، خنده دارترین وضع رو دارند. البته از نگاه بقیه. خودشون چنان تو داستاناشون غرق شدن که انگار اصل زندگى همین بوده و تموم این مدت اشتباه زندگى کرده ان...
  • Ba har