احمد یه مدتى نبود رفته بود سفر. مهناز کلى از این مرقعیت استفاده کرد واسه خوش گذرونى هاى ساده که تو تنهایى آدما دارن. کلى لم داد جلو تلویزیون با فیلم محبوبش پاپ کورن خورد. یه روز رفت خونه مامانش تو تخت مامانش با چهل تیکه محبوبش شب خوابید...
سه من بستنى خورد تنها تنها (!)
وقتى بعد از سه روز احمد کلید انداخت تو در و تقش اومد، مهناز عین بچه ها پرید جلو در و محکم بغل کرد احمدو.
احمد یه بویى میداد که ترکیب بوى آهن خیس خورده و دود بود.
شاید بگین بوى خوشایندى نیست ولى در لحظه آرامش بخش ترین بوى ممکن براى مهناز بود. به یاد بچگیاش که شبا که باباش میومد خونه همین بو رو میداد.
حالا شرایط فرق کرده احمد با باباش، زمین تا آسمون فرق داره. مهناز احمدو متفاوت و عجیب دوست داره ولى این هیچ تغییرى تو حس آرامش این بوى _نامتعارف_ ایجاد نمیکنه...
احمد نگرانه. نگران منه!
من حالم خوب نیست. این تنها جمله ایه که با قاطعیت میتونم بگم و اگه کسی بپرسه چرا؟ هیچی برای گفتن ندارم.
خوب نیستم و هیچ کس کمکی نمی تونه بهم بکنه… شاید حتی خودم.
احمد مدام میاد و میره. میاد و میره، میاد و میره….
هیچ فایده ای نداره اما...
ترس هاش بیخوده. آرمان هرچقدر هم که نباشه، هرچقدر هم که دور زندگی کنه، هیچ مهم نیست. تصویرهای احمد همه واقعین. آرمان همیشه همون میمونه بی هیچ کم و کاستی.
اینو نگاه های تحسین برانگیز احمد میگه. اینو خنده های آرمان وقتی باهمن میگه. اینو شوق نویسنده از این که ترساش الکی بوده و قرار نیست آرمان تو زندگى احمد کمرنگ شه میگه…
اینو تمام فضای این عصر، همین آخرای تابستون که شاید غمگین باشه میگه...
این که اصولا مهمه یا نه، هرجور دوست دارین فک کنین.
این جا اما احمد محور عالمه. هیچ وقت واسش مهم نبوده، این یعنی مهنازو روست نداره؟ نه لزوما همچین معنیی نداره اما احساس مهناز؟
آره خب مهناز غمش میگیره. بغ میکنه یه گوشه میشینه قهوه میخوره و سیگار میکشه انقد که تپش قلب میگیره. [قهوه بهش نمی سازه.]
شاید اگه یه حرفی بزنه، یه طعنه ای چیزی، وضع فرق کنه که مثلا احمد به خودش بیاد. شاید فک کنین از غروره اما مهم نیس شما چی فک کنین ولی اگه کنجاوین، باس بدونین که ابدا از غرور نیست.
مهناز فک میکنه یه سری حرفا. یه سری کارا خودشون باس باشن. این که تو دخالتی تو به وجود اومدنشون داشته باشی، اصلشو زیر سوال میبره… نگار که اصلا اتفاق نیفتاده باشه...