_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

وحشت ٣١

احمد امروز ماهى خورد! احمد از ماهى متنفر بود.
بعد از مدت ها ماهى میخورد و نه که خودش هوس کرده باشه که از رو اجبار اما این جاى داستان جالبه که وقتى شروع کرد به ماهى خوردن با خودش گفت: چرا این همه مدت خودمو از خوردن ماهى محروم کردم؟ ماهى به این خوبى...
بعد یهو ترسید یکى تو ذهنش بلند بلند گفت: اگه نسبت به چیزى که انقد متنفر بودى انقد نظرت عوض شده پس یعنى تمام تصمیمات تا اینجاى زندگیت رو هواس...
ترس
ترس
ترس
و حالا وحشت.
وحشتى که مثل خوره افتاده به جون احمد...
  • ۹۵/۰۹/۲۷
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی