_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بالاخره ۱۸

بالاخره بعد از عید دیدنی های معهود، احمد به باقلوای عزیز جانش رسید اما اونقدر که فکر می کرد که باید، لذت بخش نبود! 

درست مثل تموم انتظارهایی که با چه شوقی کشیده بود که به چیزی برسه و در لحظه وصال (!) تمام ذوقش پوچ شده بود...

  • ۹۵/۰۱/۰۳
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی