_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

ملى جون ١٩

احمد خوشحاله و داره به پهناى صورتش مى خنده... 
-چى شده مگه؟!
-مگه حتماً باید چیزى بشه؟ همون طورى که این روزا آدما الکى الکى گریه مى کنن، میتونن الکى الکى هم که شده بخندن...
مهناز چپ چپ نگاش مى کنه و تو دلش مى گه دوباره کدوم دیو* جک آب نکشیده فرستاده برات که انقد خنده داره؟
اما قبل از این که جملش تو فکرش تموم شه، احمد بلند مى گه واى واى مى دونى صب داشتم با آرمان سکایپ مى کردم، هى میدیدم پچ پچ مى کنه؛ آروم حرف مى زنه. گفتم :"چته خروسک گرفتى؟" گفت: "نه بابا ملى جون اومده این جا قراره یه ماه هم بمونه..."
[ملى جون خاله آرمانه که کلى حق به گردن آرمان و احمد داره]
حالا مهنازم بلند بلند میخنده...
آخه ملى جون هم خیلى پیره هم خیلى وسواسى ولى هزار الله و اکبر به هوش و حواسش و گوشش... شوهرش ارتشى بوده، اونم  عادت کرده خونه رو عینهو پادگان اداره مى کنه... مهمتر از همه اینا، چنان اقتدارى داره که کسى جرئت نمى کنه بهش نه بگه...
یه سکوت کوتاهى میشه، بعد مهناز میگه:" بیچاره آرمان" 
بعد دوتایى یه جورى مى خندن که آخرش مهناز همون توى آشپزخونه که جلو سینک وایساده ، میشینه رو زمین و دلشو میگیره و از شدت خنده اشکش سرازیر میشه...
  • ۹۵/۰۱/۱۶
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی