_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
این روزا احمد مدام به دنیا فک میکنه، چراشو خودشم نمى دونه با شایدم میدونه ولى میخواد به خودش بقبولونه که نمى دونه...
مدام دنیا با موهاى بلند پرکلاغیش میاد جلو چشاش و به پهناى صورتش مى خنده؛ بعد با دست راستش شروع میکنه پوست لبشو کندن و یهو گریه میکنه، انقد آروم اشک میریزه که اگه ندونى، گمون میکنى اشک شوقه؛ اما نیست... اشک جگرسوزه...
احمد به اینجا که میرسه، چشماشو با اخم میبنده و سرشو یه تکون سریع میده انگار یه مگس نزدیک گوشش وزوز کرده باشه...
مهناز، میفهمه احمد تو لکه اما این که داستان چیه، نه؛ مهناز هیچى در مورد دنیا نمى دونه. نبایدم بدونه.
این اواخر احمد داره فک میکنه، شاید دنیاهم داره یه گوشه اى تو تنهاییش به احمد فک میکنه... بعد بلند به خودش میگه: ولمون کن بابا. اینا همش چرت و پرته... 
چایى میریزه و ادامه زندگى با یه لحظه هاى اضافه بر برنامه از دنیا، لبخندش، پوست لبش و اشکاش...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

مثلِ

مثل وقتى که مى خندى 
مثل تمام پیاده روهایى که تند راه رفتى و لبخند زدى به تمام فکرهات
مثل تمام حرف هایى که باعث میشن مرغ پخته تو دیگ هم بخنده، تو که جاى خود دارى...
پ ن:مشبهٌ به با خودتون ( من ذهنمو منع نمى کنم اما با پاک کن میفتم به جونش)
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دعا

دعاى امشب من، کمى بخشیدن و فراموش کردن است...

یاد گرفتن آن که کمى فروتن باشم، کمى سهل گیرتر...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى...

احمد خیلى اتفاقى تلویزیون رو روشن میکنه و رضا سرچشمه (پولاد کیمیایى) بدون هیچ مقدمه اى میگه:" ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى..." 

احد یه جورى میشه... از اون هیجاناى شدید درونى که به هیشکى نمى تونى بگى... از اون حال خوبا... 

دلش میخواست رضا بود، دلش میخواست اون نگاهِ بى روحِ کدرِ آخر فیلم، مال اون بود...

دلش میخواست تو چشاى مهناز نگاه کنه، یه چشمک ریز بیاد و بگه:" جمع کن بریم یه ورى." 

مهنازم چشماشو بدزده ازش..

  • Ba har