معلوم خودمم نیست که اینجا نوشتن نشونه بزدلیه یا شجاعت. یه سرى حرفارو باید زد بالاخره...
با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه؛ با مخلصتیم و چش مایى هیچ نالوطى اى لوطى نشد هیچ بى مرامى هم...
چه خیال واهى اى که تاج سرى و خاک پاتم مردونگى بیاره واسمون... ولى هممون گفتیم و بالیدیم به حسى که بعدش داشتیم و پیش رفتیم... اما داستان همون بادکنکى شد که بادش کنن و یهو ولش کنن، بادش خالى بشه و صد دور و صد دور بزنه دور خودش و آخرم حقیر و بدبخت بیفته جلو پات...
این اداها رفاقت نیاورد؛ فقط عینهو لباس بید خورده ى ته چمدون قدیمى که بکشنش بیرون، نه قد و قواره ما بود و نه مقبول دور و وریا...
جالب اونایى بودن که ظاهرو یه جورى درآوردن که آره رفیق، حواسم بت هست، برو که من پشتتم؛ بودن ولى با خنجر... واسه همینه که دیوار باس باشه واسه تکیه... خنجر از رفیق خوردن درد داره...
تو آینه برگشت گفت آخه جوجه تو رو چه به این حرفا... پر بیراه نمى گفت...!
برگشتم بش گفتم: بیا که دلم بدجورى از این نارفیقى ها پره...
- ۹۴/۰۸/۲۵