_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

قهرمان ٧

احمد یه سرى قهرمان تو زندگیش داشت. ازنویسنده و کارگردان و هنرپیشه بگیر تا پلیس و همکار و... از هر طیفى یه قرمان داشت. مثلاً آرمان که مهمترین قهرمانش بود،حسین آقا بقالى دم خونه مامان باباش که اونم قهرمان بزرگى بود از نظرش! و خیلى آدماى دیگه که گفتنش فقط خنده مسخره بقیه رو دنبال خودش داشت. اما احمد تو انتخاب قهرماناش جدى بود اصلاً هم واسش مهم نبود بقیه چه فکرى میکنن. عیب داستان ولى اونجایى بود که قهرماناى احمد با زندگى بقیه آدما که دور و ورش بودن تلاقى پیدا میکرد. مثلاً درست همون ساعت که سریال ترکیه اى نشون میداد و مهناز به اجبار و خیلى پیگیر نگاه میکرد که از نقدهاى فک و فامیل تو گروه تلگرام "بهترین خل و چلاى دنیا" جا نمونه، یه کانال دیگه قرار بود یه فیلم از استیو مک کوئین نشون بده که از قضا قهرمان زندگى احمد بود. نه تنها زمین و آسمون به هم میرسید، که احمد خطبه اى از پیش تهیه شده داشت در باب اهمیت این هنرپیشه و یه تاریخچه بلندبالا از کارهاشو خلاصه که جون همه رو به لب میرسوند تا به همه ثابت کنه که حرف حق میزنه و مسلماً چون حرفش سند نبود بقیه _که الان فقط منظور مهنازه_با بى تفاوت ترین حالت ممکن فقط نگاش میکردند و اونم انگار بخواد کلشو  بکوبونه به دیوار که "دِ لامصب بفهم که چقد این آدم مهمیه" فقط یه داد تو دلش میکشید و یه لبخند عصبیو بعد سریع غیبش میزد...
احمد آدم خوبى بود اما با قهرماناى زندگیش، با عشقش و فانتزیاش نباید شوخى میشد. نباید دست کمشون میگرف کسى...
  • ۹۴/۰۸/۰۹
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی