_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

احمد عاشق بارون بود. 

-مهناز؟

فعلا داستان ما احمده مهناز خره کیه اینجا…؟!

احمد عاشق بارون بود. این عادته آرزو کردن زیر بارونو از بچگی داشت. نه سعی کرد ترکش کنه نه حتی میتونست…!همیشه با خودش فک میکرد اولین قطره که بهش خورد آرزو کنه و حتم داشت جواب میده کارش ولی داستان این بود که اولین قطره که بهش می خورد به اندازه ۵ ثانیه همه چی یادش میرفت. اونوقت وقتی کلی خیس شد بدون هیچ ملاحظه ای بدترین فحش ممکن رو به خودش میداد. 

دقیقا همین اتفاق تو داستان هر شمالی که میرفت هم بود. تو تمام جاده پیچ پیچی هراز به این فک می کرد که تا پاش رسید به سرزمین لعنتی پدری (!)، چارتا نفس عمیق تو هوای تمیزش بکشه و  نتیجش  فقط فحش هایی بود که تو راه برگشت به خودش میداد از ندونم کاری و فراموشیش از قولی که به خودش داده بود.

ولی می دونین احمد مرد خوبی بود حتی با تمام این گیج بودنو بددهن بودنش، احمد مرد خوبی بود.

پ.ن: عمری بود این که چرا احمد شمال رو سرزمین لعنتی پدری میدونست بازگو می شه.

  • ۹۴/۰۸/۰۴
  • Ba har

نظرات (۱)

المنة لله که عزادار حسینیم
فرصت شده و عاشق عباس و حسینیم

در این گذر بی سر و سامانی دنیا
صد شکر خدا را که گرفتار حسینیم

شاعر:حسین عباسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی