همه روزهایی رو انتظار میکشیم که بی دغدغه باشیم
سزای این همه رفتن نرسیدن نبود
همه روزهایی رو انتظار میکشیم که بی دغدغه باشیم
بین هجوم سطور کتاب و کلمات پیدرپی، این چند خط جلب توجه می کند.
… ستایش قدرت از سوی ناداران ناتوان، ریشه در باور ضغف ابدی خویش دارد. شمل را برخی ناداران می پرستیدند. این چنین پرستشی، جلوهی عمیق ترس بود.
هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش مییابد. میدان اگر بیابد، به عشق می انجامد! بسا که پارهای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیدهاند و تمام عشق های گم کردهی خویش را در او جستو جو کرده و ــ به پندارــ یافته اند!
کلیدر، جلد سوم. ۱۰۱۸
ترتیب هفته ها به هم خورد مثل ترتیب تمام حوادث قراردادی در زندگی که تصمیم میگیرید انجام دهید و هیچوقت درست و کامل اتفاق نمی افتد.
پس هفته ها را باید رها کرد. چون نه تنها ثمری ندارد، که نظمی هم نه!
هفته سوم خیلی تند گذشت. انقدر تند که هفته پنجشنبه کامل شد و نوشته اش در این لحظه .هفته سوم اما بهترین و بدترین لحظهها رو باهم داشت. اگه این خوبه، پس باید گفت که هفته سوم بهترین بوده...
این که بین هفته اول و دوم دستتون به هیچ کاری نره، هیچی ننویسین حتما نشانهی بدیه. خلاصه که هفته ی دوم، بد هفته ای بود. ظاهر مقبول گول زننره ای داشت.
اصن هیچ وقت از هفته دوم انتظار خوب بودن نداشته باشین.
-انتظار هفته سوم؟
-انتظار نمی خواد که. خودش میاد بالاخره.
-مشتاق؟
-هیچوقت.
همه چیز آروم تر از مواقع عادیه. به طرز عجیب و ناراحت کننده ای آروم. امتحان داشتن جزء لاینفک هفته اوله و شب زنده داری جزء لاینفک امتحان خلاصه که این آرامش قبل طوفانه یا مال بهدشه الله اعلم…
باشد که به خیر بگذرد.
پ.ن: معیار هفته ی اول یا مثلا هفته دوم، تولد مسیح عزیزه!
روز تولدتان لزوما نباید خاص باشد یا منتظر اتفاق عجیب و تازه ای باشید. ممکن است ساده، خیلی ساده اما خوب پیش برود.
ایده ی من اما:
روز تولدتان به سینما بروید. بلیت آن فیلم را هم حتما نگه دارید. لای تقویمی کتابی چیزی نگاهش دارید. اگر به سینماهای جدیدالتاسیس می روید، یاداوری کنم که بلیت هاشان به گونه ایست که به مرور زمان نوشته هایش پاک میشوند؛ پس از آن ها باید کپی تهیه کنید!
خلاصه روز تولدتان به سینما بروید. شاید خوب باشد ملبورن ببینید حتی. بعد ،قتی فیلم تمام شد، از جایتان بلند شوید اما سالن را ترک نکنید بلکه در گوشهای کنار صندلیها بایستید و گوشهایتان را تیز کنید. دقیقا همان لحظه که دارید با خودتان فکر میکنید که تنش فیلم زیاد بود و روندش کند و به نظرتان می آید سختی و پیچش فیلمنامه با این فکر در پس ذهنتان که بعد از مدت ها از فیلمی که در سینما دیدهاید راضی هستید، (نفسم گرفت) یک نفر به ناگاه از کنارتان می گذرد و به همراهش میگوید:«بدترین فیلمی بود که تا به حال دیدهام.» شما لبخند می زنید اما نه چون درحال مسخره کردن طرف یا خود عقل کل پنداری هستید؛ می خندید از این همه تفاوت و دور بودن نظرها در شاید نزدیک ترین فضای مادی ممکن…
جمعه، جمعه بود
بی هیچ تغییری.
این همه سال گذشت
و جمعه، جمعه ماند.
نه خطی بر صورتش افتاد
و
نه تار سپیدی میان موهایش!
.
.
.
همیشه همان که بود ماند:
طولـــــــــــــــــــــــــــــــانی
غمگین
سیاه
نوشته ای سنگین ۶ روز درمیان
در تمام تقویم های جهان.
این همان هوای گرفتهی محبوب من است.
هوای نالان خسته
نیروی خروشان وجودش تنها نم بارانی میشود .
بی هیچ خشونتی.
بی هیچ حملهای.
.
.
مردم،
خستهتر از او
نگاهش می کنند
زیرچشمی.
عبور می کنند
با غرولندی از خیسی.
.
.
.
او اما ادامه می دهد.
چون راه دیگری ندارد؟
نه، چون به متانت لغزنده و خیس خود
ایمان دارد.
منصور حلاج آن نـــهنـــــگ دریا/ کز پنبه تن دانه جان کرد رها
روزیکه اناالحق به زبان می آورد/ منصور کجا بور؟ خدا بود خدا
ابوسعید ابوالخیر