_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۵ مطلب با موضوع «احمد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تو سینما از حدود دقیقه ۲۰ اول به بعد، دیگه سیر داستان براش مطرح نیست. البته بماند که داستان فیلم انقدرها هم خاص نیست که اگر آدم بهش بی توجه هم باشه نفهمتش…

از همون تقریبا اوایل فیلم داره فکر میکنه مگه میشه یه نفر یه فیلم بسازه که شخصیت هاش انقدر شبیه شخصیت های آدمای زندگیش باشن؟ یا حتی شبیه خودش؟ انقدر شبیه که حتی اسمشم با همون حالت های عجیبش  یکی باشه؟ احمدرضایی باشه که احمد صداش میکنن و زنش وقتی عصبانیه اونو به اسم کامل صدا کنه؟

یا حتی شخصیت زن فیلم انقدر شبیه مهناز باشه…! (حالا اسمش مهتابه که باشه…)

و به عنوان تکون دهنده ترین قسمت، یه جایی از فیلم باشه که مهتاب (مهناز) برگرده به احمد بگه:«یه موقع هایی که باید یه کاری بکنی دقیقا هیچ کاری نمی کنی.» و این جمله تنها جمله ثابت تمام بگومگوهای احمد و مهناز باشه… جمله ای که همیشه بعدش احمد سکوت می کنه ولی معنیش این نیست که حرفی برا گفتن نداره...

اونقدر شبیهه(شبیه که نه، دقیقا همون جمله ست) که احمد برگرده مهنازو نگاه کنه که بغلش نشسته و مهنازم که می فهمه معنی این نگاه چیه بخنده. دوتایی به این حالت بخندن…

بعد که فیلم تموم میشه هم شاید احمد به این فکر کنه که تا الان فکر میکرد زندگیش عجیبه ولی یه عجیبی که مال خودشه و حالا اونم ازش گرفتن!

یعنی از این شباهت خوشش نیاد...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پى پى پارتى ٢٤

همه تو فامیل دارن آدمایى رو که فرنگستون زندگى میکنن و هر از چندگاهى یه سر به وطن میزنن و متعاقباً مهمونى هاى زیادى که داده میشه و همه فک و فامیل باید توش شرکت کنن...

احمد به این مهمونى ها میگه پى پى پارتى چون میانگین سن مدعوین رو ٧٠ ساله. مهنازم مى خنده به این اصطلاح احمد...

این که احمد خوشش میاد از این جور مهمونى ها یا نه به مخاطب هیچ ربطى نداره. مسئله اینه که توى تمومیشون در نهایت شرکت میکنه. مهناز اما خیلى هم حتى لذت میبره از این جمع ها...

خلاصه که این مهمونى ها ویژگى هاى خاص خودشونو دارن؛ مثل همصحبت هایى که سال تا سال صداشونم نشنیدى و موضوع هاى بحث ها که خیلى وقتا عجیبن؛ یکى از کارش میگه، یکى از کنکور بچش، یکى امتحاناشو گذاشته وسط و در نهایت،همصحبت اخیر احمد در شب گذشته که میگه:"کله پاچه فقط کله پاچه افق... بینم تو کله پاچه میخورى؟"

احمد سر تکون میده که آره.

-سیراب شیردون چى؟

- نه... ( با یه میمیک منزجر)

- خب ببین سیرابى خوردنش لم داره. اگه لمشو بلد باشى خیلى هم خوشمزس... حالا ماه رمضون نزدیکه، تو ماه رمضون سیرابى نیست، کم گیر میاد. میدونى چرا که؟ (صب نمى کنه ببینه احمد مى دونه یا نه.) آخه سیرابى عصرونس؛ بیشترم مزه عرق خوراس. اینه که ماه رمضون نمى پزن. حالا بعد ماه رمضون باس بریم باهم یه دل سیر بخوریم ببینى سیرابى واقعى چیه.

احمد که خسته ترینه:" آره آره حتماً باید اینى که میگین رو امتحان کرد."

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بهار ٢٣

احمد از بوى عرعر متنفر بود؛به جاش پیچ امین الدوله رو میپرستید...
و بدبختى بزرگ این بود که تموم راه هاى پرترافیک تو بهار پرمیشد از بوى عرعر و تموم لوپ هاى بزرگ راه رو که تند رد میکرد پر بود از بوى پیچ امین الدوله...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کره اطلس طلایى ٢٢

احمد از یه دل درد شدید وسط یه حال خیلى خوب از ثبات زندگیش رنج میبره...

ثبات از اوجا که مهناز نشسته تو بغلش و احمد داره با موهاى بلندش بازى میکنه و به تموم مفهوم هاى آرامش بخش زندگیش فک مى کنه... حتى براى ١٥ ثانیه هم به کره اطلس طلایى (!)

احمد که کوچیک بود، ٦ یا ٧ ساله، تمام شب ها دلهره داشت انقدر که نمى تونست بخوابه، منشاش یه فیلم سینمایى بود که الان اینجا اهمیت نداره چى بود و کى توش بازى میکرد... 

یادشه شبا که نمى تونست بخوابه، مامانش بهش میگفت:" چشماتو ببند و به بهترین و خوش حال کننده ترین چیزها فک کن." 

اولین بار که همچین کارى رو امتحان کرد، تصویر یه صف طولانى از مردم رو دید که وایسادن تا کره اطلس طلایى بخرن و انگار کل تصویرى که میدید از دید فیلمبردار یه تبلیغ بازرگانى بود که بعد دوربین از روى مردم میرفت بالا و کوچه رو از بالا نشون میداد و بعد کلى بادکنک رنگى که داره میره بالا و بالاتر تا گم شه تو آسمون... 

احمد بلافاصله بعد این تصویر خوابش برد و دیگه کار هر شبش بعد از شروع دلهرش همین تجسم این تصویر بود...

احمد داره تو سکوت با موهاى مهناز که عین گربه تو بغلش مچاله شده و خرکیف، بازى میکنه و لبخند میزنه...

کره اطلس طلایى واسه احمد مفهوم کمى نیس؛ براش معنى خوش بختى میده...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
این روزا احمد مدام به دنیا فک میکنه، چراشو خودشم نمى دونه با شایدم میدونه ولى میخواد به خودش بقبولونه که نمى دونه...
مدام دنیا با موهاى بلند پرکلاغیش میاد جلو چشاش و به پهناى صورتش مى خنده؛ بعد با دست راستش شروع میکنه پوست لبشو کندن و یهو گریه میکنه، انقد آروم اشک میریزه که اگه ندونى، گمون میکنى اشک شوقه؛ اما نیست... اشک جگرسوزه...
احمد به اینجا که میرسه، چشماشو با اخم میبنده و سرشو یه تکون سریع میده انگار یه مگس نزدیک گوشش وزوز کرده باشه...
مهناز، میفهمه احمد تو لکه اما این که داستان چیه، نه؛ مهناز هیچى در مورد دنیا نمى دونه. نبایدم بدونه.
این اواخر احمد داره فک میکنه، شاید دنیاهم داره یه گوشه اى تو تنهاییش به احمد فک میکنه... بعد بلند به خودش میگه: ولمون کن بابا. اینا همش چرت و پرته... 
چایى میریزه و ادامه زندگى با یه لحظه هاى اضافه بر برنامه از دنیا، لبخندش، پوست لبش و اشکاش...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى...

احمد خیلى اتفاقى تلویزیون رو روشن میکنه و رضا سرچشمه (پولاد کیمیایى) بدون هیچ مقدمه اى میگه:" ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى..." 

احد یه جورى میشه... از اون هیجاناى شدید درونى که به هیشکى نمى تونى بگى... از اون حال خوبا... 

دلش میخواست رضا بود، دلش میخواست اون نگاهِ بى روحِ کدرِ آخر فیلم، مال اون بود...

دلش میخواست تو چشاى مهناز نگاه کنه، یه چشمک ریز بیاد و بگه:" جمع کن بریم یه ورى." 

مهنازم چشماشو بدزده ازش..

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ملى جون ١٩

احمد خوشحاله و داره به پهناى صورتش مى خنده... 
-چى شده مگه؟!
-مگه حتماً باید چیزى بشه؟ همون طورى که این روزا آدما الکى الکى گریه مى کنن، میتونن الکى الکى هم که شده بخندن...
مهناز چپ چپ نگاش مى کنه و تو دلش مى گه دوباره کدوم دیو* جک آب نکشیده فرستاده برات که انقد خنده داره؟
اما قبل از این که جملش تو فکرش تموم شه، احمد بلند مى گه واى واى مى دونى صب داشتم با آرمان سکایپ مى کردم، هى میدیدم پچ پچ مى کنه؛ آروم حرف مى زنه. گفتم :"چته خروسک گرفتى؟" گفت: "نه بابا ملى جون اومده این جا قراره یه ماه هم بمونه..."
[ملى جون خاله آرمانه که کلى حق به گردن آرمان و احمد داره]
حالا مهنازم بلند بلند میخنده...
آخه ملى جون هم خیلى پیره هم خیلى وسواسى ولى هزار الله و اکبر به هوش و حواسش و گوشش... شوهرش ارتشى بوده، اونم  عادت کرده خونه رو عینهو پادگان اداره مى کنه... مهمتر از همه اینا، چنان اقتدارى داره که کسى جرئت نمى کنه بهش نه بگه...
یه سکوت کوتاهى میشه، بعد مهناز میگه:" بیچاره آرمان" 
بعد دوتایى یه جورى مى خندن که آخرش مهناز همون توى آشپزخونه که جلو سینک وایساده ، میشینه رو زمین و دلشو میگیره و از شدت خنده اشکش سرازیر میشه...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بالاخره ۱۸

بالاخره بعد از عید دیدنی های معهود، احمد به باقلوای عزیز جانش رسید اما اونقدر که فکر می کرد که باید، لذت بخش نبود! 

درست مثل تموم انتظارهایی که با چه شوقی کشیده بود که به چیزی برسه و در لحظه وصال (!) تمام ذوقش پوچ شده بود...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

شیرینی عید ۱۷

احمد از شیرینی های عید بیزاره. این جوری بگم که به معنای حقیقی کلمه ازشون متنفره، همیشه هم غر میزنه که ملت چرا باس یه چی تو مایه های نون نخودچی بخورن و حتی ازش تعریفم بکنن که عینهو…. وا میره تو دهنو و آخراش انگار داری گل می خوری...

این بین اما باقلوا رو دوس داره! همیشه خدا هم این روزای آخر، لحظه شماری میکنه واسه اولین عید دیدنی های روز اول و باقلواهای پر از شهد که با طبق های بزرگ میارن و بعد خوشگل میچیننشون تو ظرف…

تو سکوتش به تصویر توی ذهنش و آرزوهای کوتاه مدتش پیروزمندانه لبخند میزنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عادت دورى ١٦

دیروز احمد نزدیک بود بمیره... میون هیاهوى این که واقعا داره میمیره یا نه، فهمید وااااى چقدر توى یه سرى چارچوب مسخره گیر افتاده؛ اول ترسید ازشون حرف بزنه پس خفه خون مرگ گرفت... ولى وقتى دید مردنى نیس، (شاید حتى یه نفس عمیق کشید که نمرده؛ خودشم نمى دونه) فکراشو بلند گفت و همه خندیدن. مهناز تا یه جایى ملاحظه کرد ولى دید نمیشه اونوقت به پهناى صورتش خندید. احمد عصبانى شد یا شایدم ناراحت ولى انقدام مهم نیس این حسش... بیشتر اینجاش مهمه که نگران شد واسه خودش، ایدآلاش، ٤١ سالگیش، فرداش و مردن.

با خودش طبق معمول همیشه ( دیگه ذکرش شده.) گفت: "اى آرمان پدرسگ کجایى پس؟" بعد یه لحظه با خودش فک کرد اصلا اگه بود چى میشد مگه؟ بعد براى اولین بار دید هیچى نداره بهش بگه. زیر لب گفت:" همون بهتر که دورى..."

احتمالا دورى داره واسه احمد عادت میشه... بدون هیچ دردى میشه...



  • Ba har