_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۵ مطلب با موضوع «احمد» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰
همیشه با خودش فک میکرد وقتی با آرمانه، همه چی بهترینه. پس باید بهترین حالتی که میتونه باشه. اگه قراره عکس بگیرن باید بهترین لباسش تنش باشه. اگه قراره گپ بزنن. باید تو بهترین حالت روحی باشه… چشماشو بست، باز کرد، آرمان دیگه نبود. فهمید باید تموم لحظه هایی که بوده رو باهاش زندگی میکرده حالا اگه ایدآلم نه، که نه…
دلش گرفت واسه خوذش…!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

داره به ۱۵ سال پیش فک میکنه. بیشتر حتی. ۱۵ سال و نیم پیش. موقعی که ۲۱ سالش بود و دنیا رو داشت، با اون خنده هاش که تمومی نداشت. با تموم الفاظ چاله میدونیش. این که چقد همدیگرو جدی نمی گرفتن ولی چقد خوش بودن با هم.

حالا دنیا رو نداره. خنده هاشو نداره، هیچ آدرس ایمیلی هم ازش نداره… شماره تلفن، فیس بوکش، هیچی.

به جاش مهنازو داره. نه که قابل مقایسه باشن با هم، نه، مهناز خانووومه، ساکته، چشمشو میبنده رو خیلی چیزا. دنیا، هرجای دنیا هم که باشه الان، این طوری نیست…

ولی دنیا، تنها غمی که ممکنه تو چشم احمد پیدا بشس...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فکراش ١٣

روبرو مهناز نشسته بود در سکوت و داشت صبحونه میخورد. مهناز تند و تند از اتفاقاى دیشب میگفت و احمد هم لبخند میزد اما پر واضح بود که حواسش پى یه داستان دیگست. مهنازم اینو میدونست ولى خودشو از تک و تا نمینداخت و حرفشو ادامه میداد. دیگه براش این بى توجهى ها عادى بود؛ دیگه اذیت نمى شد...

ولى خوب مى شد اگه مى شد وصف کرد که احمد کجا بود. میون تموم فکراى پخش و پلاش یهو تمام تصویرهاى خوب اومده بود سراغش و یه جورى چسبیده بودش که در نره از دستش. مثه همون داستان کلاف کاموا فکر آدم که هى میدوى دنبالش و اون هى فرار میکنه ازت...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

یه عادت دیگش اینه که وقتی تو خیابون راه میره آدمایی که از بغلش رد میشن رو بو کنه. بعد یه سری قانون ها و مسابقه هایی هم داره با خودش مثلا با خودش شرط می بنده که این خانومه که الان رد میشه بوی چه عطری میده یا اون آقاهه بوی عدق می ده یا نه. یه سری اصولیم داره کارش ولی خیلی ناقص و تجربین اصلا هم قابل بحث نیستن، یعنی این سرگرمیه فقط مختص خودشه و هیچ آدمی نیست که بتونه واسش توضیح بده روالو بعد اونم بتونه سریع اجراش کنه…

این عادتو از ۱۰ سالگیش داره خیلی هم بهش مفتخره پیش خودش. البته که هرجا و واسه هرکس هم تعریفش نمی کنه. این عادته با اون اعتقاداش ، قانوناش که واسه همه میگه، زمین تا آسمون توفیر داره.

 حتی یه موقع هایی فک می کنه این عادتو یه مدلی به ارث برده آخه باباشم یه همچین حالتی داشت البته اون تو ترافیکای شدید که گیر میفتاد، شروع میکرد آدمای ماشینای جهت عکس رو نگاه کردن و ریز شدن تو حرکاتشون

ا

اشتباه نکنین یه وقتا، این عادت فقط واسه خیابون و فضای بازه تو یه جایی مثه مترو اصن جایز نیست، حتی تو مترو خود نفس کشیدن مکروهه.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قانون ١١

یه روزایی با خودش فک می کرد کاش زمین دهن وا کنه و ببلعتش. نه به اون معنای کنایی خجالت زدگی که به معنای واقعی کلمه غیب شه. که نباشه. یه روزایی می شد که با خودش فک میکرد باید یه چارچوب های خیلی خیلی واضح و مشخص واسه خودش داشته باشه.

یه چیزی مثه قانون دوران دانشجوییش که هر روز پرچم آمریکا رو که روی زمین جلو در دانشکده بود، دور میزد.

مثه این که هروقت عصبانی بود میخندید. مثه این که ته دیگ لوبیا پلو رو همیشه آخر غذاش می خورد.

احمد یه روزایی دلش واسه قانونای چرت خودش تنگ می شد.

هاهاهاها 

ناخودآگاه بلند بلند خنید به این قانون آخرش که یادش افتاده بود:

اگه از کسی بدت میاد یا پشت سرش حرف میزنی، حق نداری اگه چیزی تعارفت کرد بخوری!

یاد تموم کیکایى که نخورده بود افتاد یهو… و اینکه هنوزم همین قانونو داره واسه خودش!

به خودش گفت: « پسر!» بعد یادش افتاد خیلی وقته که دیگه از پسر بودن دراومده… گفت:«مرد، یادت باشه تا ۴۱ سالگیت یه قانون محشر واسه زندگیت پیدا کنی. یه چیزی فلسفه طور واسه زندگیت. از اونایی که بعدا واسه بچت بگی و بعدش واسه نوه ات. از اون حالتا که بچت غر بزنه بگه بابا، کشتی مارو با قانونت!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
هیچوخت معلوم نیس چه جورى شروع میکنه هیو میبینى وسط بحثشى. مثه تمام عقایدش، یه بحث خیلى جدى راجع به غذاهاى ایرانى داره.
میگه:" ایرانى ها یه تناقض عجیبى تو غذا خوردنشون دارن. یه حال عجیبین. مثلاً عین آدمیزاد دارى غذاتو میخورى یهو یه چیز قرمز کوچیک ترش (زرشک) میاد زیر دندونت. خو چه کاریه؟ مگه مرض داریم اینو میریزیم قاطى پلو؟ تازه یه خارجى که میاد ایران میخواد غذاهاى سنتیمونو امتحان کنه، اینو (زرشک پلو) میدیم به خوردش، اون وسطا براش توضیح میدیم که این یه میوه ایه که فقط تو ایرانه و گرونه و... کلى بحت درمورد چه ها که ما نداریم و بعد واسه این که بحث کامل بشه اضافه میکنیم که البته یه اصطلاحى هم داریم در مواقعى که یه کارى بدردنخور و بى ارزشه، از این کلمه (زرشک) استفاده میکنیم."[ این جمله آخرو انگلیسى میگه] 
بعد یه مکث کوتاه میکنه یهو با یه لحن عجیبى میگه زرشششششششک... که یعنى خاک تو سر هممون!
"بعد تازه یه غذاهایى داریم که کلاً دشمن طبیعته! مثله شیرین پلو. خو چه کاریه من نمیفهمم ما ایرونیا چمونه که حتماً یه نوشى رو باید با نیش بخوریم. چرا باید یه مزه بُلد (!) و تلخ ( خلال پرتقال) رو بیاریم وسط یه مزه شیرین دلچسب؟
حالا اون هیچى این غذاهاى سبز آبکى رو کجاى دلمون باس بذاریم؟ مثلاً خورش کرفس! آبش یه وره دونش به ور..."
خلاصه که اگه بشینى پاى حرفش تا فردا صب میگه براتون... جرات دارى مخالفت کن...!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خستس ٩

یه حال خسته ایه. ممکنه برسه بهتون و بگه دلش درد میکنه یا کمرش گرفته یا پاش درد میکنه. در لحظه دروغ نمیگه ها ولى خوشم میدونه که مشکل اصلى اینا نیست. داستان یه اعصاب خرابه... با خودش عهد میکنه یه روز تمام بخوابه. تو حال خودش باشه. به خودش میگه تلافى تموم اون شب زنده دارى هاى الکى، بخواب که تو دنیا هیچ خبرى نیس... 

[ شاید که حال و کار دگرسان کنم]

نه بابا کشکه همه این حرفا...زر مفته بخواب...

خوابشم میاد خستس. خسته سال ها. خسته ى تموم پاییز. خسته دو ساعت تموم مجلس ختم. خسته تموم حرفایى که نشنید. خسته تموم مشقاى شب. خستس. خسته از این که وصف کنه چقد خستس.

چشماشو میبنده قیافه آرمان میاد جلو چشاش یه جورى نگاش میکنه که انگار داره خستگیاشو  درد میکشه... 

چشم بسته با دستش دنبال عینک میگرده. به زحمت چشماشو وا میکنه از پشت عینک کور کورانه تو مبایلش میگرده، آرمانو پیدا میکنه تکست میده: "خستم...!"

میخوابه. 

خودشم خودشو نمیفهمه دیگران بفهمن؟ 


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ماهى ٨

احمد از ماهى متنفر بود. اما مگه میشه تو جمعى اینو بگه و کسى نگه: اَوْ... تو که بابات شمالیه، چطورى کله ماهى خور نیستى؟
کله ماهى فحش نیست که اتفاقاً جزو ناز نامه هاست. البته واسه احمد از این نازنامه داشتنا گذشته مگه این که دست و پاشو اره کنه. اینم بگم که تیکه کلام مادرا واسه بچه هاشون از این قانون مستثناس؛ مامانش هنوزم بچه ٣٨ سالشو "عنترچربى جون" صدا میکنه...
[ نخندین چون همتون همچین اسمایى دارین]
ولى آره داستان اینه که احمد از ماهى متنفر بود. اصلاً درواقع از شمال متنفر بود و بعد از اون هرچى که به شمال ربط داشت حالشو بهم میزد.
از چهار ساعت مداوم تو ماشین نشستن و تو هراز پیچ پیچ خوردن.از توالتاى بین راه. از دل به هم خوردگى (!) یا حتى از فیروزکوه صاف و ساده که تهش حتماً یه وعده غذایى تو نمرود با خودش داشت و اینکه هربار که به نیمه راه فیروزکوه میرسیدن میبایست برگردن و پل ورسک رو نگاه کنن و تحسینش کنن. از "جمعه" گوش دادن تو جاده متنفر بود؛ از رطوبت. از شورى دریا. از این که پاهاش شنى بشه و هرچى تقلا کنه شنا از رو پاش پاک نشن...
و به عنوان لگد آخر، از ماهى متنفر بود و هربار این داستانو واسه خودش مرور میکرد یادش میومد از خیلى چیزاى دیگه هم متنفره که مثه ماهى نیست که بشه گفت. اگه به زبون بیارتشون قبحش میشکنه. 
بعد با خودش میگفت همین بس که دور و وریام بدونن از ماهى متنفرم و راجع به کله ماهى بحث کنیم...  

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قهرمان ٧

احمد یه سرى قهرمان تو زندگیش داشت. ازنویسنده و کارگردان و هنرپیشه بگیر تا پلیس و همکار و... از هر طیفى یه قرمان داشت. مثلاً آرمان که مهمترین قهرمانش بود،حسین آقا بقالى دم خونه مامان باباش که اونم قهرمان بزرگى بود از نظرش! و خیلى آدماى دیگه که گفتنش فقط خنده مسخره بقیه رو دنبال خودش داشت. اما احمد تو انتخاب قهرماناش جدى بود اصلاً هم واسش مهم نبود بقیه چه فکرى میکنن. عیب داستان ولى اونجایى بود که قهرماناى احمد با زندگى بقیه آدما که دور و ورش بودن تلاقى پیدا میکرد. مثلاً درست همون ساعت که سریال ترکیه اى نشون میداد و مهناز به اجبار و خیلى پیگیر نگاه میکرد که از نقدهاى فک و فامیل تو گروه تلگرام "بهترین خل و چلاى دنیا" جا نمونه، یه کانال دیگه قرار بود یه فیلم از استیو مک کوئین نشون بده که از قضا قهرمان زندگى احمد بود. نه تنها زمین و آسمون به هم میرسید، که احمد خطبه اى از پیش تهیه شده داشت در باب اهمیت این هنرپیشه و یه تاریخچه بلندبالا از کارهاشو خلاصه که جون همه رو به لب میرسوند تا به همه ثابت کنه که حرف حق میزنه و مسلماً چون حرفش سند نبود بقیه _که الان فقط منظور مهنازه_با بى تفاوت ترین حالت ممکن فقط نگاش میکردند و اونم انگار بخواد کلشو  بکوبونه به دیوار که "دِ لامصب بفهم که چقد این آدم مهمیه" فقط یه داد تو دلش میکشید و یه لبخند عصبیو بعد سریع غیبش میزد...
احمد آدم خوبى بود اما با قهرماناى زندگیش، با عشقش و فانتزیاش نباید شوخى میشد. نباید دست کمشون میگرف کسى...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد عاشق بارون بود. 

-مهناز؟

فعلا داستان ما احمده مهناز خره کیه اینجا…؟!

احمد عاشق بارون بود. این عادته آرزو کردن زیر بارونو از بچگی داشت. نه سعی کرد ترکش کنه نه حتی میتونست…!همیشه با خودش فک میکرد اولین قطره که بهش خورد آرزو کنه و حتم داشت جواب میده کارش ولی داستان این بود که اولین قطره که بهش می خورد به اندازه ۵ ثانیه همه چی یادش میرفت. اونوقت وقتی کلی خیس شد بدون هیچ ملاحظه ای بدترین فحش ممکن رو به خودش میداد. 

دقیقا همین اتفاق تو داستان هر شمالی که میرفت هم بود. تو تمام جاده پیچ پیچی هراز به این فک می کرد که تا پاش رسید به سرزمین لعنتی پدری (!)، چارتا نفس عمیق تو هوای تمیزش بکشه و  نتیجش  فقط فحش هایی بود که تو راه برگشت به خودش میداد از ندونم کاری و فراموشیش از قولی که به خودش داده بود.

ولی می دونین احمد مرد خوبی بود حتی با تمام این گیج بودنو بددهن بودنش، احمد مرد خوبی بود.

پ.ن: عمری بود این که چرا احمد شمال رو سرزمین لعنتی پدری میدونست بازگو می شه.

  • Ba har