دیروز احمد نزدیک بود بمیره... میون هیاهوى این که واقعا داره میمیره یا نه، فهمید وااااى چقدر توى یه سرى چارچوب مسخره گیر افتاده؛ اول ترسید ازشون حرف بزنه پس خفه خون مرگ گرفت... ولى وقتى دید مردنى نیس، (شاید حتى یه نفس عمیق کشید که نمرده؛ خودشم نمى دونه) فکراشو بلند گفت و همه خندیدن. مهناز تا یه جایى ملاحظه کرد ولى دید نمیشه اونوقت به پهناى صورتش خندید. احمد عصبانى شد یا شایدم ناراحت ولى انقدام مهم نیس این حسش... بیشتر اینجاش مهمه که نگران شد واسه خودش، ایدآلاش، ٤١ سالگیش، فرداش و مردن.
با خودش طبق معمول همیشه ( دیگه ذکرش شده.) گفت: "اى آرمان پدرسگ کجایى پس؟" بعد یه لحظه با خودش فک کرد اصلا اگه بود چى میشد مگه؟ بعد براى اولین بار دید هیچى نداره بهش بگه. زیر لب گفت:" همون بهتر که دورى..."
احتمالا دورى داره واسه احمد عادت میشه... بدون هیچ دردى میشه...
- ۹۴/۱۲/۰۷